صدای چکه کردن قطرات آب روی سنگ سکوت را میشکست.
هرماینی چشمانش را به ارامی گشود اما... همجا تاریک بود و فقط نور کمی از شکافی که از آن سقوط کرده بود فضا را روشن میکرد.
به قصد بلند شدن از روی زمین سفت و نم دار تکانی به خودش داد که سبب شد درد تمام بدنش را پر کند.
ناله ای از سر درد کرد و به سختی روی زمین نشست. به اطرافش نگاه کرد...
او در گودالی سقوط نکرده بود بلکه درون غاری زیر زمینی و بسیار وسیع سقوط کرده بود.
ناله ای پسرانه توجهش را به سویی دیگر جلب کرد.. جایی که مالفوی نیز روی زمین افتاده بود.
گویی او با عظیم ترین بدبختی زندگی اش سقوط کرده است!
اخم پر رنگی کرد و سریعا به دنبال چوب دستی اش گشت ، چوبدستی اش را چند متر انور طرفتر یافت! به سرعت به سمت ان شتافت اما با چیزی که رو به رویش دید صورتش مچاله شد.
چوبدستی از وسط به دو تکه تبدیل شده بود...
هرماینی با ناراحتی ان را برداشت و زیر لب گفت: نه...
دراکو دستش را روی سرش گذاشت... در عجب بود سرش چطور هنوز نشکسته است.
به سختی بلند شد و به اطرافش نگاه کرد ، دستش را به قصد برداشتن چوبدستی اش دراز کرد که ناگهان گرنجر به سمتش جهش کرد و به سرعت چوبدستی اش را قاپید.
دراکو با خشم گفت: چیکار میکنی گرنجر؟! چوبدستیم رو بده!
هرماینی با چوبدستی مالفوی را نشانه گرفت و غرید: حتما بهت میدمش! میدمش تا منو باهاش بکشی!
دراکو به چوبدستیه شکسته ای که از جیب هرماینی بیرون زده بود نگاه کرد و نیشخندی زد: چوبدستیت شکسته هان؟
- اره ، به لطف تو شکسته!
- خوبه! حالا چوبدستیم رو پس بده!
هرپاینی سرش را تکان داد: پسش میدم! اما هر وقت به هاگواتز برگشتیم!
سپس چیزی به باری دیگر به اطرافش نگاه کرد: اصلا ما کجاییم؟
دراکو از روی زمین برخاست و لباسش در حالی که لباسش را میتکاند گفت: واضح نیست؟! چند متر زیر زمین!
هرماینی چشم غره ای رفت و به سمت شکافی که از ان سقوط کرده بودند رفت: ای وای!
شکاف با برف پوشانده شده بود!
هرماینی دستش را لای موهای کشید و با وحشت گفت: گیر افتادیم!! تو یه غار زیر زمینی گیر افتادم و راه خروج بسته شده!!
دراکو از لای دندان هایش غرید: اگه دنبالم نمیومدی اینطوری نمیشد!
هرماینی بلافاصله فریاد زد: اگه سر چوبدستی باهم کشمکش نمیکردی الان اینجا نبودم!
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...