استرس ، ناراحتی و خشم... اینها احساساتی بودند که هرماینی در یک لحظه همزمان ، همه را باهم احساس میکرد.حالت تهوع خفیفی داشت و بدنش بخاطر سرما میلرزید.
او گم شده بود.
وسط ناکجا آباد گم شده بود و هیچ ایده ای نداشت که باید چگونه راه را پیدا کند.
حتی با وجود انکه ساعت از دو بامداد گذشته بود مردم همجا بودند.
هرماینی درحالی که شدت میلرزید اطراف را برای بار هزارم چک کرد... ظاهرا هیچ ماگلی این اطراف نبود اما باقی جادوگران ساکن در این نقطه ی شهر نیز بنظر نمیامد مرگخوار باشند.
او اصلا این قسمت از لندن را نمیشناخت ، و مطمئین بود هیچگاه در کل عمرش به اینجا نیامده است.
او بنظر در جایی همانند کوچه ی دیاگون بود اما... تاریک تر ، ترسناک تر و فاسد تر.هرماینی درباره ی معجون های توهمزا یا وسایل غیر قانونی که در اینجا داد و ستد میشد چیز زیادی نمیدانست اما به نوعی کاملا مشخص بود که اینجا بازار سیاه یا همچین چیزی است.
- بهترین گیاه های جادویی! اینجا همه جور معجونی رو میتونید پیدا کنید!
یک مرد تقریبا کنار گوش هرماینی فریاد کشید و موجب شد ان دختر با بهت چند قدم به عقب برود و از پشت به یک زن غر غرو برخورد کند.
- مراقب باش دختر جون.
هرماینی در حالی همچنان بخاطر سرما میلرزید زیر لب گفت: متاسفم.
محیط اطرافش خیلی شلوغ بود و مردم هنگام حرکت به شانه های او ضربه میزند.
هرماینی میدانست که برای این مردم هیچ چیزی اهمیت ندارد اما او هیچگاه تا این حد احساس تنهایی و بیدفاعی نداشت.
او مدام تلاش میکرد ارامش خودش را حفظ کند. میدانست که "باید دوباره پیش هری و رون برگردد."
- ببخشید...؟
هرماینی به ارامی یک پیر زن را صدا کرد اما او بی توجه از کنارش رد شد. این تصمیم که از مردم ناشناس سوال کند منطقی بنظر نمیآمد اما درحال حاضر چاره ی دیگری نکرده بود.
- اممم اقا...؟
هرماینی به سمت یک نفر دیگر رفت اما او نیز با عجله از کنار او گذاشت.
هرماینی میتوانست بوی ماهی و نمک را احساس کند... اینجا بخش ماهی گیر هاست؟ شانه ها و دستانش را دور تنش پیچاند و ان بخش از بازار را طی کرد تا به خیابانی خلوت تر رسید.
مشغول برسی اطرافش بود که ناگهان صدای زنگ دوچرخه ای را شنید و دید که دو مرد جوان به سمتش میایند. او زود خودش را کنار کشید و از پشت به کلی میوه برخورد کرد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romansaعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...