بعد از سرو شام هرماینی و دراکو همانگونه که مک گوناگال خواسته بود در سرسرا منتظر ماندند.
سر انجام با پرفسور مک گوناگال به همراه فلیچ که نیشخند بزرگی به لب داشت در سراسرا تنها ماندند.
مک گوناگال اخم ضریفی کرد و گفت: قراره به عنوان تبیه با فلیچ به یکی از کلاس های خالی که حالا انبار وسایل کهنه هست برید.
فلیچ با خوشحالی ادامه داد: در انبار لجن ها و وسایل کثیف زیادی منتظر شما هستند.
دراکو با شنیدن این تمام موهای بدنش سیخ شد و با انزجار گفت: میخواد اونجا رو... انجا رو تمیز کنیم؟!
مک گوناگال سرش را تکان داد: بله و تا وقتی که کارتون تمام نشده حق بیرون اومدن از اونجا رو ندارید.
دراکو با چشمای گرد شده گفت: اما پرفسور.. من... من نمیتونم... نمیتونم جایی رو تمیز...
- اقای مالفوی این یه نتبیهِ نه یه درخواست.
هرماینی و دراکو به همراه فلیچ که چند تی ، دستمال و سطل اب در دست داشت به سمت انبار کثیف و متروکی که در طبقه ی پنجم قرار داشت رفتند.
فلیچ در انبار را با خوشحالی گشود و گفت: بهتره زود تر دستبکار بشید... اینجا خیلی وقت تمیز نشده.
داکو با چشمان گرد به وسایل خاک گرفته ای که شامل چندین نیمکت ، کمد ، اینه ، میز و صندلی بودن نگاه کرد... همجا پر از تار عنکبوت بود و زمین را جِرم و کثیفی پوشایده بود.
دراکو درحالی که به دو سوسکی روی زمین میوولیدن خیره شده بود با وحشت گفت: امکان نداره من اینجا رو تمیز کنم!
فلیچ بلافاصله پاسخ داد: پس فکر کنم باید برگردیم پیش پرفسور... نظرت چیه؟
دراکو دندان هایش را روی هم فشورد: پدرم از این موضوع مطلع میشه!
- انجام نمیدی مالفوی؟!
دراکو از سر ناچار یکی از تی هایی که در دست فیلچ بود را محکم کشبد و به درون اتاق رفت...
هرماینی پوفی کشید و بعد از اینکه فیلچ انجا را ترک کرد به داخل انبار رفت. با خود تصور میکرد قیافه ی مالفوی درحالی که زمین را تی میکشد چطور میشود... به این فکرش خندید ، حتی نمیتوانست تصور کند مالفوی درحال تمیز کاری چگونه است... احتمالا تمام عمرش در قصری مجلل یه گوشه مینشسته تا بقیه کارهایش را بکنند.
دراکو به هرماینی که اهسته با خودش میخندید نگاهی کرد و ابرویی بالا انداخت: چی انقدر خنده داره؟
هرماینی برگشت و به مالفوی که به دیوار تکیه داده است نگاه کرد: به تو ربطی نداده.
- بگو منم بخندم.
- بهت نمیاد ادم خوشخنده ای باشی.
دراکو نیشخند صداداری زد: بستگی داره که دلقکم کی باشه.
هرماینی اخم کرد و گفت: خیلی منفوری!
- به خودت سخت نگیر ، بدترشم شنیدم... ولی منفور تر از خوده تو ندیدم.
هرماینی نگاهش را از او گرفت و چشم غره ای رفت: اگه دوست داری تمام شب همینجا وایسی ، میتونی اینکار رو بکنی ولی من میخوام سریع کار رو تموم کنم برم بخوابم.
دراکو نیشخندش را حفظ کرد و به سمت صندلی که رویش ملافه ای سفید کشیده بودند رفت... ملافه را کنار زد و روی صندلی نشست: باشه... پس زود تر تموم کن تا منم برم بخوابم.
هرماینی با دهان باز به او نگاه کرد: پاشو ببینم! باید تبیه ات رو خودت انجام بدی!
دراکو ارنجش را روی زانو هایش قرار داده و به جلو خم شد: چی پیش خودت فکر کردی هان؟! فکر کردی من همراه تو این کثافت دونی رو تمیز میکنم؟!
- نمیخوام به چیزی فکر کنم! تبیه شدی! قرار نیست از کاری که میکنی خوشت بیاد!
دراکو چشمانش را ریز کرد و گفت: بین گرنجر... نمیدونم تو ماگِلستان چقدر از این کارا کردی ولی من یه اصیل زاده ی ثروت مندم! هیچوقت چیزی رو تمیز نمیکنم! جایی رو گرد گیری نمیکنم! و هیجایی رو هم جارو نمیکشم.. من فقط دستور میدم!
هرماینی با تمسخر صدایش را عوض کرد و گفت: من تمیز نمیکم ، دستور میدم بلا بلا بلا بلا...
سپس دستمالی را به از زمین برداش و به سمت دراکو پرتاپ کرد...
دستمال به صورت دراکو برخورد کرد و هرماینی ادامه داد: بلند شو ببینم! جونتو که نگرفتن فقط میخوای یکم تمیز کاری کنی!
دراکو دستمالی که به صورتش چسبیده بود را با خشم جدا کرد و روی زمین انداخت. از جایش بلند شد و به سمت هرماینی امد..
هرماینی چند قدم ناخواسته به عقب برداشت اما دراکو پیشروی اش را متوقف نکرد.
ضربان قلبش به سرعت بالا رفت و حالت دفاعی گرفت.. سریعا چوب دستی اش را در اورد و به سمت مالفوی گرفت.
با صدای نسبتا بلندی گفت: به مرلین قسم اگه همین الان اون تی رو بر نداری و یه گوشه رو تمیز نکنی چنان طلسمی روت اجرا میکنم که هیچوقت یادتت نره!!
دراکو دستانش را به بلا اورد و اهسته از او فاصله گرفت... هرماینی درحالی که هنوز چوب دستی اش او را نشانه گرفته بودن با چشم به تی ای که کنار پایش بود اشاره کرد...
❌❌❌
هلو هلو💕🦋
اصلا نمیشه دراکو رو
درحال حمالی کرد تصور کرد😐🤧😂🍏
شما بودین چیکار میکردین؟
تمیزکاری یا خشم هرماینی؟😱🔥
به سخصه تمیز کاری رو ترجیح میدهم😁✌🏻
جونمو دوست دارم هنوز جوونم مطمئینن❤⚡
ووت و کامنت فراموش نشه❤⚡
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...