افتاب در شروف طلوع کردن بود و خیابان ها توسط برف سنگین و مه پوشیده شده بودند.
دراکو، لب هایش را به ارامی روی شقیقه ی هرماینی که همچنان خواب بود گذاشت: وقتی ازت دورم، دلتنگی برای تو تبدیل به بخشی از برنامه های روزمرهم میشه.
سپس چند ثانیه به خودش فرصت ستایش صورت زیبای او در خواب و پوست شیری رنگش که لابه لای ملافه های سفید میدرخشید، را داد.
او کاملا ظریف و ارزشمند بود...
لبخند کوچکی گوشه ی لبش نقش بست و بلاخره از تخت دور شد.
نمیتوانست منتظر بیدار ماندن او شود، زیرا در آن صورت ترک کردنش مشکل تر میشد. مخصوصا وقتی هیچ ایده ای درباره ی اینکه کی دوباره میتوانست هرماینی، را ببیند نداشت.
کج پا از کنار پای دراکو خرناس کشان عبور کرد و به راحتی روی تخت پرید.
دراکو زیر لب غر زد: هیششش... تو بیدارش میکنی.
سپس چشم غره ای رفت و پس از انداختن کلاه شنلش روی سرش از اتاق خارج شد.
هرماینی همیشه طوری به ان گربه معلوم الحال نگاه میکرد گویا شیرین ترین و دوستداشتنی ترین موجود جهان را میبیند، اما دراکو چیزی بجز یه گوله پشم خپل در ان گربه نمیدید... خب شاید بعضی وقتها بامزه بنظر می امد. فقط بعضی وقت ها.
وقتی از خانه ی گرنجر خارج شد، بلافاصله باد سرد ازش استقبال کرد.
پرندگان، اواز صبحگاهیه خودشان را شروع کرده بودند و افتاب، بوم تاریک اسمان را تقریبا روشن کرده بود.
دراکو، پس از نفس عمیقی، چوبدستیاش را بیرون اورد و به سمت مقر آپارات کرد.
باغ عمارت را ویندسور را خار های منجمد فراگرفته بودند و اغلب درختان به سبب سرما و جادوی سیاه، مرده و خشک بودند.
دراکو، مسیری را که به ورودی عمارت میرسید به پیش گرفت و سعی کرد افکارش را برای بازگشت دوباره مرتب کند.
لبانش با درک کردن این حقیقت که حالا تمام مسئولیت های پدرش را بر عهده دارد روی یک خط راست قرار گرفتند و فکش سفت شد. همچیز حالا فقط به خودش بستگی داشت.
- و بلاخره اومدی! دیگه داشتم فکر میکردم با فندوق کتابخون فرار کردی.
دراکو ناگهان با شنیدن صدای الیزی یخ بست.
او با چشمانی گشاد به سمت الیزی که روی یکی از درختان منجمد نشسته بود، برگشت: وات د فاک؟
دراکو یک نگاه سریع و به اطراف انداخت و با خشم زمزمه کرد: تو اینجا چیکار میکنی؟
الیزی درحالی که موهای کوتاهش در نسیم صبحگاهی به ارامی تکان میخورد گفت: اومدم قدم بزنم.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...