Part .68

1.3K 128 596
                                    

- چه بلایی سر خودت اوردی؟

دراکو به هرماینی نگاه کرد... دیگر از این سوال حالش بهم میخورد.

داستنش چه فایده ای برای دیگران داشت؟! میخواستند سر او را با نصیحت های بدرنخورشان به درد اوردن؟

هرماینی قدمی به سمت او برداشت: چشمات... اونا سیاه شده بودن... چیکار کردی؟

هاله ی سیاهی بار دیگر در چشمان دراکو چرخید و روی لبانش نیشخندی نقش بست که اصلا شبیه به خودش نبود.

سر انجام با صدایی که دورگه بنظر می امد پاسخ داد: فکر کن یه عادت جدیده.

دراکو به هرماینی خیره شد و تلاش کردش ذهنش را بخواند... اما در کمال شگفتی هیچیز نفهمید... گویی ذهن هرماینی خالی یا خاموش است.

اولین باری بود که چنین اتفاقی می افتاد.

هیچگاه در خواندن ذهن کسی مشکل نداشت.

قلب هرماینی در سینه اش محکم تر کوبید ، هاله ی سیاه مدام در چشمان او عظیم تر میشد و نیشخند کثیفش نیز کمکی به وضع نمیکرد.

دراکو به یاد حرف الیزی افتاد ، پیش از حد به احساساتش اجازه گسترش داده بود و حالا جادوی سیاه درحال نفوذ به او بود... یکی از دلایلی که باید از هرماینی فاصله بگیرد همین است.

اطراف او پیش از همیشه درگیر احساسات میشد.

گویی راهی که همیشه برایش صاف و مستقیم است همراه او مارپیچ میشود.

خیلی عجیب است ، دراکو حتی ترس و نگرانی هرماینی را احساس میکند. گویی بوی شیرین و مخصوص خودش را دارد.

هرماینی با دیدن چشمان دراکو که باری دیگر در سیاهی غرق شدن چندین قدم به عقب برداشت...

ناگهان دراکو سرش را میان دستانش گرفت و چندین نفس عمیق کشید ، این اولین باری بود که کیریستال سیاه او را کنترل میکرد. اصلا احساس جالبی نبود‌.

اما ترس هرماینی بوی شیرینی را درست کرده بود که کنترل جادو سیاه را از سخت هم سخت تر میکرد.

دراکو با صدایی که همچنان دورگه بود گفت: نترس..

گویی صدا خودش نبود و کس دیگری به جای او حرف میزد.

هرماینی زیر لب گفت: من نمیترسم.

درد زیادی در سر دراکو پیچید... او دستانش را مشت کرد و چندیدن بار پلک زد تا چشمانش دوباره به حالت اول باز گردند.

هرماینی با نگرانی گفت: چه بلایی سر خودت اوردی؟

دراکو شقیقه هایش را نوازش کرد: اثر جادوی سیاهه ، چیز مهمی نیست.

هرماینی به زمین نگاه کرد و زیر لب گفت: تو خیلی عوض شدی..

دراکو پاسخی نداد...

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Where stories live. Discover now