نمیدانستند دقیقا چندیدن دقیقه است که در سکوتی که فقط هو هو ی باد ، صدای اب ، صدای تکان خوردن شاخه های درختان می امد گذشت...
گویی هیچیک توان صحبت درباره ی کاری که کرده بودند را نداشت.
صدای له شدن برفا زیر پای شخصی توجهشان را جلب کرد.
پرفسور دامبلدور درحالی که بیژامه ای بنفش به تن داشت از میان درختان ظاهر شد.
لبخند درخشانی به لب داشت و چشمان ابیش زیر شیشه های عینک برق میزدند.
هرماینی سراسیمه گفت: پ..پرفسور... امممم...من...ما... شبخیر پرفسور دامبلدور!
دراکو نیز گفت: اوم..امممم...اره... شبتون بخیر؟
دامبلدور لبخندش را حفظ کرد و با مهربانی گفت: دوشیزه گرنجر ، اقای مالفوی.
به سمت انها امد و در کمال تعجب با ارامش کنار انها نشست: شب قشنگی رو برای تماشای ستاره ها انتخاب کردین.
هرماینی گفت: نه نه نه... من.. من فقط اومده بودم هوا بخورم مالفوی هم اینجا دیدم... خیلی متاسفم قربان! واقعا نمیخواستیم قانون شکنی کنم!
دراکو اهسته گفت: شما مارو تنبیه میکنید؟
دامبلدور پاسخ داد: نه پسرم... منم هوا خوری شبانگاهی رو دوست دارم و گاهی بیرون میام ، این اشکالی نداره... البته نه اگه همیشگی باشه.
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: اگرچه... با فرار کردن الیزی هارمون از ازکابان بهتره این روزا یکم بیخیال هوا خوری شبانگاهی بشیم.
هرماینی تایید کرد: بله حق با شماست.
دراکو سکوت را ترجیح داد... حست افتضاحی بود که در حضور کسی است که قرار بود او را به قتل برساند.
گویا چیزی مدام در گوشش نجوا میکرد چگونه میخواهی انسانی را که امروز جلو ی تو جان دارد و زندگی میکند را بکشی؟
احساس ضعیف بودن میکرد!
دامبلدور نفس عمیقی کشید: بنظر شما زیبا نیست؟
هرماینی پرسید: چه چیزی قربان؟
- امروز اینجا رو یخ و سرما پوشونده... درحالی که تک تک این درختا بهار شکوفه میکنن ، انگار گرما و عشق زندگی میتونه مرده ترین قلب ها رو زنده کنه... ببینم شماها تابحالا موقع بهار شکوفه ی این درخت ها رو دیدن؟
- راستش نه ولی اینطور که شما میگید حتما باید عالی باشه.
- بله ، بله عالیه... این درختان سیب همیشه زیبا ترین شکوفه ها رو در طی سال میدن... بنظر منکه خیلی حیرت انگیزه ، قلب تک تک این درخت ها توی برف و سرما فرو رفته اما هرسال بهار ، وقتی با گرمای خودش از راه میرسه اونا دوباره زنده میشن.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...
