برگه ای را که پرفسور مک گوناگال ، به عنوان اجازه نامه جهت ورود به بخش ممنوعه کتابخانه ؛ در دست داشت به کتاب دار نشان داد.
بعد از تایید او به گوشه ای رفت و کتابی را که حتی عنوانش را نگاه نکرده بود را برداشت.
هرماینی کاملا در کلمات کتاب غرق شده بود که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد.
شخصی به سختی مشغول گشتن در قفسه ها بود. شنل مشکی رنگش را تا نک بینی اش جلو کشیده بود و صورتش غیر قابل تشخیص میکرد.
سرانجام فرد ناشناس کتابی برداشت و لبخند ملیحی زد. صفحه ای از کتاب را انتخاب کرد و با دقت مشغول خواندش شد.. بعد از مدت کتاب را سر جایش گذاشت و به قصد ترک کردن کتاب خانه قدمی برداشت که ناگهان چوب دستی اش روی زمین افتاد.
چوب دستی روی زمین قل خورد و جلوی پای هرماینی متوقف شد.
هرماینی خم شد و چوب دستی را از زمین برداشت. چوب دستی گران قیمتی و تمیزی بود.
شخص ناشناس به سرعت چوب دستی را از دست او بیرون کشید. سپس بدون هیچ حرفی از همان راهی که امده بود غیب شد.
ان شخص خیلی مشکوک بود. هرماینی کتابی را که تا نصفه خوانده بود را همانجا رها کرد و به دنبال شخص نا شناس رفت.
راهرو ها را به دنبال شخص مشکوک با سرعت تی میکرد ، اما گویی او کاملا ناپدید شده است.
کاملا نامید شده بود که محکم به شخصی برخورد کرد و نقش بر زمین شد.
دستش را روی سرش گذاشت و به شخصی که موجب افتادنش شده بود نگاه کرد... و او کسی بجز دراکو مالفوی نبود.
چشمان هرماینی روی شنل مشکی رنگی که به تن داشت سر خورد... بله ، مالفوی همان شخص مشکوک بود!
چشم غره ای رفت و از رو زمین بلند شد که ناگهان متوجه جعبه ی مشکی رنگی که روی زمین بود شد.
شئ (شیش کوچولو ندارم ساری :| ) درخشانی از ان بیرون امده بود اما کاملا مشخص نبود چه چیزی است.هرماینی دستش را به قصد برداشتن جعبه داراز کرد که داد مالفوی او را از جا پراند: بهش دست نزن!!
دراکو با خشم از روی زمین برخاست و جعبه را با احتیاط برداشت.به هرماینی چشم غره ای رفت و با خشم گفت: جلوی پاتو نگاه کن!
سپس محکم به او تنه زده و از انجا دور شد.
هرماینی شانه ی دردناکش را با دستش گرفت و زیر لب گفت: پسره عجیب غریب... معمول نیست باز چی تو سرته.
درحالی که به سمت دخمه گیریفیندور میرفت با خودش فکر کرد ، در تمام این سالها هیچگاه مالفوی را در کتابخانه ندیده بود... حتی بعید میدانست او راه امدن به انجا را بلد باشد. رفتار خیلی عجیبی داشت. چه کتابی را میخواند؟ شاید باید با هری صحبت میکرد.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...