هفته ای به سرعت گذشته بود ، دراکو هرماینی را کمتر میدید و بیشتر برای تمرین جاروی سیاه به دفتر اسنیپ میرفت.
هر روز حرف و توضیحات زیادی برای گفتن حقیقت به هرماینی اماده میکرد اما هرگاه که او را میدید همه چیز را فراموش میگرد.
زمان زیادی نیز نداشت ، دیگر این عقربه های این ساعت شوم به پایان خویش نزدیک میشدند..
زمان حمله فرا رسیده بود!
- بخاطر خدا مراقب خودت باش هری.
هری کوله پشتی اش را روی شانه اش انداخت و لبخند زد: جای نگرانی نیست هرماینی ، دامبلدور همراهمه..
هرماینی با استرس لبش را گزید: هنوزم حست خوبی ندارم.. لطفا مراقب باش.
رون که از هفته ی پیش که هرماینی شب را به دخمه برنگشته بود از صحبت کردن با او خوداری میکرد چشم غره ای رفت: تا وقتی برگردی منتظرت میمونم... البته فقط من چون هرماینی احتمالا شب باز میخواد بره پیش دوست پسر عوضیش.
هرماینی با خشم پاسخ داد: فعلا تو داری عوضی بازی درمیاری!
هری شنلش را برداشت: تا برمیگردم همدیگه رو نکشید... اگه خوشانس باشیم امشب یکی از هورکراکس ها رو از بین میریم.
هرماینی هری را در اغوش گرفت: خیلی مراقب باش!
_______
چاقو ، کریستال سیاه و چوبدستی... همه را با سرعت برداشت.
کف دستانش یخش عرق شده بودند و زانوهایش میلرزید.
عقربه های ساعت روی 10:46 بودند.سرش را میان دستانش گرفت و چندین بار نفس عمیق کشید ، کل سال منتظر امشب بود!
سوزش زیادی را روی ساعد دست چپش ، جایی که زخم شومش وجود داشت احساس کرد... موقع حمله فرا رسیده است!!
_______
برج ستاره ستاسی تاریک بود و فقط پرتوهای نور ماه روشنایی نگاهش بودند... سعی کرد بر لرزش بدنش چیره شود.
ان پیرمرد احمق باید همینجا باشد.
صدای پچ پچ او را با شخصی میشنید! برای لحظه ای به دیوار تکیه داد و زیر لب گفت: تو انتخاب شدی ، باید انجامش بدی... از بسش بر میای!
چوبدستی اش را با دستاتی لرزان بالا اورد و اهسته از پشت دیوار بیرون امد.
دامبلدور تا او را داد با همان صدای همیشگی اش گفت: شبخیر دراکو ، چی باعث شده در این شب مهتابی بیای به اینجا؟
دراکو اخم پررنگی کرد و درحالی که چشمانش تند تند طراف را چک میکردند به سمت او امد: دیگه کی اینجاست؟! شنیدم حرف میزدی!!
- من اغلب با خودم حرف میزنم ، بنظرم کار فوق العاده مفیدیه... همونطور که تو با خودت زیاد زمزمه میکنی.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...