Part .78

1K 109 336
                                    

در طول زندگی چیز های زیادی را فراموش میکنیم...

اسم کسانی که روزی اهمیت زیادی برایمان داشتند.

چیز هایی که روزی به انها معتقد بودیم.

مکان هایی که روزی برایمان سحر انگیز بودند.

ادم هایی که روزی به ما اسیب زدند.

اما عشق هیچگاه فراموش نمشود... درسته؟

- دراکو؟

نکته ی عجیبش هم همین است... گاهی فراموش میکنی عاشق بودی. عشق را فراموش نخواهی کرد... فقط..‌. به یاد نداری که روزی عاشقش بودی...

- دراکو؟

دراکو سرش را از روی میز برداشت و چشمان طوسی اش را مالید: چیه الیزی؟

الیزی ابرویی بالا انداخت: خوابی؟

- الان دیگه نه... چی میخوای؟

- بیا... باید بریم.

دراکو سرش را تکان داد و از جایش بلند شد.

حدس میزد ساعت نزدیک ده شب باشد و دوباره باید به ماموریت بروند.

ماموریت امشب ، گرفتن اطلاعاتی درباره ی ساعت حمله ی وزارت خانه یا یک همچین چیزی ، از طرف یکی از جاسوس ها بود.

وقتی از عمارت ویندسور خارج شدند الیزی گفت: بلیز یه چیزایی درباره ی نات بهم گفت.

اخمی میان ابرو های دراکو به وجود امد و او ادامه داد: درباره ی تئودور نات صحبت میکنم.

دراکو نفسش را بیرون داد و به ارامی گفت: میدونم درباره اونه...

- بلیز گفت تو خودت رو مقصر میدونی ولی این تقصیر تو نیست.

- ما دربارش صحبت نمیکنیم ، الیزی. و اگه بخوایم واقع بین باشیم بی تقصیر نبودیم. تئو از همون اول زخمی شد و هیچ غلطی نتونستم برای نجاتش کنم.

سپس ماسکش را روی صورتش گذاشت و از الیزی پیشی گرفت تا مجبور به صحبت کردن نشود.

هرگز نمیخواست دوباره به ان روز فکر کند ، تنها چیزی که حالا اهمیت داشت این بود که ، دیگر هرگز چنین اتفاقی نیوفتد.


_______



- تامارا حرفی نزده؟

- دارم روش کار میکنم ، فعلا تنها چیزی که همش میگه اینکه میخواد از اینجا بره.

هری متفکر به رون نگاه کرد: کجا میخواد بره؟ خانوادش مردن و فکر نمیکنم فعلا جای دیگه ای داشته باشه.

رون آه کشید: داره... یه خاله داره. میخواد پیش اون زندگی کنه و اونقدر ترسیده که حاضره بمیره ولی دوباره درگیر مسائلی که ولدمورت ربط داره ، نشه.

- چه بخواد چه نخواد دیگه درگیر شده.. پاش رو از هاگوارتز بزاره بیرون ولدمورت دوباره زندانیش میکنه.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Where stories live. Discover now