- دارم بهت میگم رون ، اون اسیب دیده بود.
هری ، هرماینی و رون به سمت کلاس اولشان که تغیر شکل بود میرفتند.
رون گفت: چه مسخره... اون ترسو جازده ، احتمالا پانسمان دستشم الکی بوده... اخه کِی اسیب دیده؟ مسابقه ای که نبوده ، توی تمرینم که اسیب ندیده.. چون در اون صورت قبل از اینکه گم بشید همه دستشو میدیدم ، که مشکلی نداشت.
- به قیافش نمیومد دروغ بگه.
هری گفت: خب اون مالفوی هرماینی ، استاد دروغ گفتنه..
رون به خوشحالی اضافه کرد: تازه ، مهم نیست چرا کنار کشیده... مهم اینکه با اون جستو جوگر گنده ی اسلیترین ما حتما برده میشیم.
هرماینی نیز لبخند زد: درسته ، حتما اینم یکی از بازیای احمقانشه.
کلاس ها پشت سر هم به پایان رسیدند.
در طی مسیر کلاس ها بارها به مالفوی برخودند ، و جای تعجب بود که او انان را از نیش و کنایه بینصیب میگذاشت.
در حقیقت گویی اصلا انها را نمیدید و فقط به ارامی از کنارشان گذر میکرد...
هرماینی موقع نهار به قصد نشستن کنار رون و هری به سمتشان رفت ، اما با چیزی که دید اخم پر رنگی کرد.
جایی که همیشه مینشست خالی نبود و حالا لاوندر سر جای او نشسته بود..کنار جینی نشست و با خشم شروع به غذا خوردن کرد.
جینی لبخند زد و گفت: امروز کنار زمین کوییدیچ میای؟؟ ما بعد از نهار تمرین داریم.
هرماینی دندان هایش را روی یکدیگر فشورد: چه نیازی به اومدن من هست؟! لاوندر میاد!
- تو دیر کرده بودی برای همین سرجای تو نشست.
- ازش متنفرم!
کم کم خشمش به اندوه بدل شد و احساس کرد چشمانش اندکی خیس شده اند...
سرش را پایین انداخت و به ارامی مشغول بازی کردن با غذایش شد.
پس از خوردن نهار از پشت میز بلند شد و به قصد رفتن به دخمه قدمی برداشت که رون گفت: هرماینی ، همراهمون به زمین کوییدیچ نمیای؟
هرماینی برگشت و به انها نگاه کرد.
لاوندر کنار رون ایستاده بود و جینی دست هری را گرفته بود.
با صدایی ارام گفت: میخوام به کتابخونه برم ، یکم بگردم شاید همونی که میدونید رو میدا کردم. ( کتابی که دراکو میخواند )
سپس بدون اینکه منتظر جوابی باشد با سرعت به سمت کتابخانه رفت.
در کتبخانه همانجایی که ان روز نیز نشسته بود رفت و مشغول گشتن قفسه ها شد.
انقدر در انبوه کتاب ها گم شده بود که گویی گذر تمام را از یاد برده بود... اما هنوز هیچ چیز قابل توجهی پیدا نکرده بود..
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...