- تو دیشب تا ساعت چند تو کتابخونه بودی؟
هرماینی کتابهایی که روی میز بود در کوله پشتی اش انداخت: نمیدونم... زیاد نبود.
هری پرسید: حالا داشتی چی مینوشتی حالا؟
- یه چیز مهم... ولش کن.
هری شانه هایش را بالا انداخت: باشه... امشب با رون میای دیگه؟
هرماینی مردد لبش را گزید: هنوز که کسی بهم چیزی نگفته.
- اون تا اخر امروز بهت میگه... تصمیم داری با اون بیای؟
- نمیدونم...
هری با تعجب گفت: نمیدونی؟؟ مشکل شما لاوندر بود که دیگه نیست ، برای چی مرددی؟
هرماینی نفس عمیقی کشید: هری ، خیلی چیزا عوض شده.
- مثلا چی؟
- مثلا من... احساساتم...
- من متوجه نمیشم هرماینی ، تو رون رو دوست داشتی.
- من... من فقط گیج شده بودم ، الان این احساس رو ندارم.
هری متفکر به او خیره شد: علت خاصی داره؟
هرماینی نگاهش را از هری گرفت: نه...
- هرماینی...
- نه هری علت خاصی نداره!
- باشه... پس تو امشب میخوای با کی بیای؟
- نمیدونم.
انگاه به این موضوع اندیشید که ایا میتوانست با دراکو برود؟ دراکو چنین درخواستی به او میداد؟ حتی اگر اینکار را میکرد هرماینی باید قبول میکرد؟
نمیتوانست قیافه ی رونالد و هری را وقتی او را با دراکو ببیند تصور کند.
صدای قدم های رون که از خوابگاه بیرون می امد هری را از پاسخگویی منصرف کرد.
هرماینی با سرعت شنلش را برداشت و تقریبا قبل از انکه رون به او برسد به بیرون دخمه دوید.
میدانست فرار کردن از رون فقط باعث ناراحتی او میشود اما چاره ی دیگری نداشت.
ضمیر ناخداگاهش گفت: مگه اون موقعی که با لاوندر میچرخید به ناراحتی تو فکر میکرد؟
_______
- حست میکنم زمستون امسال از همیشه سرد تر.
دراکو درحالی که با کاغد پوستی کوچکی که در دستش بود بازی میکرد زیر چمشمی نگاهی به استوریا انداخت: امیدوارم از همیشه هم زود تر تموم شه.
استوریا لبخند زد: زمستون تازه شروع شده.
- من هوای گرم رو بیشتر دوست دارم.
استوریا کنار او نشست: تو ، تو چه فصلی به دنیا اومدی؟
- تابستون.
STAI LEGGENDO
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Storie d'amoreعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...