Part .07

1.6K 193 101
                                    

بعد از چند دقیقه که با سکوت گذشت هرماینی گفت: تصیر تو بود! حواسمو پرت کردی!

دراکو با ناباوری به او خیره شد: من؟ من حواستو پرت کردم؟! اتفاقا تو حواس منو پرت کردی گندزاده ی دیوونه! اگه تو اون اموزشای چرتو پرتت درباره ی جارو زدنو نمیگفتی الان راحت تو تختم کپیده بودم!

هرماینی که لایه از اشک دیدش را تار کرده بود لبهایش را روی هم دیگر فشورد: واقعا... واقعا خیلی عوضی مالفوی ، حالم ازت بهم میخوره!

چند بار پلک زد و وقتی مطمئین شد شکی در چشمانش باقی نمانده نیشخندی زد: البته... از کسی که کل خانوادش مرگ خوارن انتظار دیگه ای نمیره.

دراکو با این حرف او چند قدم به عقب برداشت دستانش را بی اراده پشت سرش برد...

با دست راستش ساعد دست چپش را محکم نگه داشت ، شاید میترسید او از رازش اگاه باشد. انگار تمام خشمش همانند نمک در اب حل شد.

بدون اینکه پاسخی بدهد به هرماینی خیره شد..

دهانش را چندبار برای صحبت کردن باز کرد اما صدایش بیرون نیامد.

سر انجام دست هایش را به زور از هم جدا کرد و با صدایی ضعیف که سعی راشت اعصبانی به نظر اید گفت: دیگه... دیگه درباره خانواده ی من اینجوری حرف... حرف نزن.. دختره ی خون لجنی!

به سرعت از کنار هرماینی گذشت و از انبار خارج شد...به فلیچ که در راه جلویش را گرفت توجهی نکرد و به سمت دخمه ی اسلیترین حرکت کرد... بله از خانواده ای که همگی مرگ خوار هستند پسری مرگ خوار هم انتظار میرود... پسری که باید مرگ خوار میشد.

پس از ورود به دخمه ی اسلیترین مستقیما به خوابگاهش رفت... لباس هایش را عوض کرد و خودش را روی تخت انداخت.

اگر موفق به انجام مائموریتش نمیشد چه اتفاقی می افتاد؟! بی شک مسبب مرگ خودش و حتی پدر مادرش میشد.. حتی تصور اینکه لرد سیاه مادرش را بخاطر اشتباه او به قتل برساند لرزه بر تمام تنش می انداخت...

دستش را روی قلبش نهاد. قلبی که از همیشه تنها تر و پر درد تر است.

از وقتی به یاد می اورد هر چرا که میخواست در اختیارش میگذاشتند. اما اکنون... انگار هیچز نداشت.
هیچکس را نداشت که به او گوش کند... از به اجبار مرگخوار شدنش تا مائموریتی که به او سپرندند هیچکس به حرفهایش گوش نمیداد. البته حرف هایی که جرئت به زبان اوردنشان را نداشت...زیرا میدانست کوچک ترین مخالفتی باعث مرگش میشد.

مدت زیادی به سقف تاریک اتاق خیره شده بود ، انگار خواب با او دشمن شده است.

سعی کرد خودش ارام کند بلکه خوابش ببرد.
به اتفافات امروز نگاهی کلی کرد.. با به یاد اوردن اتفاقی که در انبار افتاد لبخند زد.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Where stories live. Discover now