نفس را به شکل توده ای نازک بخار بیرون داد و سرش را پایین اتداخت.
همچنان که کنار دریاچه اهسته قدم میزد به پاهایش چشم دوخت...
طوری که به ارامی روی برف سفید و تازه فرو میرفت و صدا میکرد برایش ارام بخش بود.
نمیدانست چقدر راه رفت تا بلاخره گوشه ای ایستاد و سرش را بالا گرفت... باد سرد باعث لرزش بدنش شد اما این برایش خوشایند بود ، گویی نسیم سرد با خودش حست بد خوابی را که دیده بود میبرد.
صدای عطسه ی کسی از کنارش توجهش را جلب کرد.
چند متر ان طرف تر دختری را دید که روی تپه نشسته است و به دریاچه نگاه میکرد.موهای قهوه ای اش در باد اهسته تکان میخوردند و پوست روشنش در زیر نور ماه میرخشید...
هرماینی دستانش را دور بازو هایش کشید تا خودش را گرم تر کند... خیلی احساس خستگی میکرد ولی نمیتوانست دوباره بخوابید ، میترسید اگر باری دیگر به خواب برود دوباره همان کابوس را ببیند...
گیج کننده ترین چیز ممکن درباره ی کابوسش این بود که حتی به خاطر نمی اورد درباره ی چه چیزی خواب میدید.
با شنیدن صدای قدم های شخصی که به او نزدیک میشود سرش را بالا گرفت و با اخرین کسی که انتظار دیدنش را داشت مواجح شد.
به مالفوی کنارش مینشست اخم کم رنگی کرد و با صدای ارام پرسید: اینجا چیکار میکنی؟
دراکو با کنایه پاسخ داد: منم از دیدنت خوشحالم.
هرماینی چشم غره ای رفت و دراکو ادامه داد: فقط میخواستم هوا بخورم... خودت اینجا چیکار میکنی؟
- چیز مهمی نیست... منم فقط کابوس دیدم.
- از همون کابوسایی که هفته ی پیش دربارش به مک گوناگال گفتی یا...
- واقعا کابوس دیدم.
لحظه ای در سکوت سپری شد که هرماینی دوباره گفت: فکر میکردم خوشت نمیاد کنار من وقت بگذرونی.
- خب؟
- خب حالا اینجایی؟ دلیل خاصی داره یا یه نقشه ای برای اذیت کردم تو راهه؟
دراکو نفس عمیقی کشید: هیچکدوم... فقط فکر میکنم... گاهی اوقات بهتره با کسی که واقعا ازت متنفره وقت بگذرونی تا کسانی که تظاهر میکنن دوستت دارن.
هرماینی درحالی که تعجب در صدایش مشهور بود گفت: عجب... ببینم همچی مرتبه؟ بنظر میاد حالت خوب نیستی.
- مهمه؟
- نه... من...من... فقط پرسیدم.
- خب همچی مرتب نیست... و منم حالم خوب نیست.
هرماینی که به گونه ای از پاسخ دراکو باری دیگر متعجب شده بود گفت: مشکلت چیه؟
دراکو با خستگی آه کشید: بیخیال... بنظرم حرف زدن درباره ی بدبختیات فقط بدبخت ترت میکنه.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...