فصل نوزدهم : " عدالت پیچیده "
دانه های اشک با دیدن دوباره ی این قبرستان از چشمان هرماینی جاری شدند.
او نمیتوانست خودش را کنترل کند و احساس میکرد، خفه کرد هق هقش تنها باعث شدت گرفتن بیشتر گریه اش میشود.
اصلا دوست نداشت با توجه به اینکه لوسیوس مالفوی در شرف مرگ است، جلوی دراکو گریه کند اما در کنترل خودش عاجز مانده بود.
چطور میتوانست اشک نریزد؟
امسال اولین کریسمسی خواهد بود که والدینش را از دست داده.
دراکو نیز تقریبا ناامید بنظر میرسید.
با نگاه کردن به هرماینی، حتی بیشتر از دست دادن پدرش میترسید. نمیتوانست خودش را درحالی که سر مزار او ایستاده تصور کند.
خیلی برایش ترسناک بود.
اگرچه لوسیوس، پدر خوبی نبود اما بازهم از دست دادنش قلب دراکو را میسوزاند..
هرماینی پس از دقایقی طولانی گریه کردن بلاخره کمی خودش را ارام کرد و رز سفیدی که در دستش داشت سر هر دو قبر گذاشت.
گل ها توسط یک طلسم اتریشی روییده بودند و برف و سرمای هوا قرار نبود موجب نابودیشان شود.
وقتی که سرپا ایستاد، دراکو بدون انکه چیزی بگوید دستش را دور کمر او گذاشت و به طور دلگرم کننده ای به خودش فشار داد.
دانه های سبک برف که از اسمان میبارید هوا را خیلی سرد تر میکرد اما هیچکدام اهمیتی نمیدادند.
هرماینی اشک هایش را قبل ازینکه روی صورتش منجمد شودند پاک کرد و سرش را روی شانه ی دراکو گذاشت: ممنون که باهام اومدی.
دراکو فقط سرش را تکان داد و نمیدانست باید چه چیزی بگوید.
احساس ناخوشایندی که داشت به عضلاتش تنش میداد و زخم لعنتی کفتش خیلی درد میکرد. او واقعا امیدوار بود، روند درمان زخم سریع تر اتفاق بیوفتد زیرا امروز اخرین روز، از سه روزی است که قبل از رفتن به رومانی زمان استراحت داشت.
توسط نامه های مادرش از وضیعیت لوسیوس، آگاه بود اما هیچیز امیدوار کننده ای در ان نامه ها یافت نمیشد.
دراکو، میدانست نارسیسا باید با خیلی چیز ها سر و کله بزند و حضورش کنار او تنها به گونه ای باعث عصبی شدنش میشد برای همین دور بودنشان از یکدیگر عاری از لطف نیست.
مرلین... تمام اینها نصفی از مشکلاتی بودند که حتی پس از مرگ لوسیوس تازه شروع میشوند.
کامیلا هریس، از همین حالا به فکر تنظیم وصیعت نامه لعنتی بود.
دراکو علاوه بر اینکه باید با مرگ لوسیوس کنار میامد میبایست مسئولیت خیلی چیزها را به عهده میگرفت.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...