Part .102

1K 92 131
                                    

وقتی هرماینی چشمانش را باز کرد هوا هنوز هم تاریک بود.

ماهیچه های گردنش بخاطر شرایط بدی که در ان خوابیده بود، بشدت درد گرفته. حتی متوجه نشد، کی بخواب رفته.

او کتاب روی پایش را بست و بدون توجه به استین هایش که تا نوک انگشتانش را پوشانده بودند گردنش را ماساژ داد.

ساعت جادویی سه ی صبح را نشان میداد، و صدای بادی تنها صدایی بود که سکوت را میشکست.

هرماینی چشمانش را مالید و با گیجی اطرافش را چک کرد.

دراکو برگشته...

او پشت به هرماینی روبه روی شومینه ایستاده بود.

هرماینی پاهای برهنه اش را که داخل شکمش جمع کرده بود، پایین اورد و روی زمین سرد گذاشت: دراکو؟

جوابی نگرفت.

او خیلی زود وحشت کرد. اتفاقی بدی افتاده؟ دراکو اسیب دیده؟ ولدمورت متوجه ی خیانتش شده؟
بدترین احتمالات به سرعت در ذهنش شکل می گرفتند.

- دراکو؟

هرماینی بر خلاف قلبش که محکم میکوبید، سعی کرد تا حد امکان ارام صحبت کند.

وقتی دوباره جوابی نگرفت ابروهایش را خم کرد و با نگرانی به سمت شومینه رفت.

او کنار دراکو ایستاد.

زخم کتفش دوباره شروع به خونریزی کرده بود. خون به ارامی از زیر استین مچش روی انگشتر خاندان مالفوی لیز میخورد و در نهایت روی زمین میچکید.

هرماینی صورت او را با دقت نگاه کرد. نور سبز اتش شومینه در چشمان طوسی اش منعکس میشد و چهره اش بی‌حال و رنگ پریده تر از همیشه بنظر می‌امد.
ظاهرا اسیب فیزیکی ندیده اما چشمانش... خسته و بی‌روح شده بودند.

هرماینی پس از مکثی کوتاه با احتیاط بازوی او را لمس کرد: چه اتفاقی افتاده؟

کلماتش در حد زمزمه بودند.

چشمان دراکو... او را یاد دوسال قبل، سال ششم هنگامی که تازه تتوی شومش را گرفته بود می‌انداخت... اینبار حتی سرد تر بودند.

همانند یک دریای یخ زده، ارام و بی‌روح بودند.

کمی گذشت تا اینکه دراکو بلاخره به او نگاه کرد...
او با صدایی توخالی گفت: چرا نخوابیدی؟

- فک کنم قبل ازینکه تو بیای یکم خوابیدم.

هرماینی دستش را روی گونه ی دراکو کشید: تو حالت خوبه؟

دراکو سرش را تکان داد و به چشمان هرماینی خیره شد.

- اونجا چه اتفاقی افتاد؟ یه جلسه ی دیگه بود؟

- جلسه؟

دراکو تقریبا لبخند زد و شقیقه ی راستش را با دست مالید: اره، میشه اینطور گفت یه جلسه بود فقط برای من.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora