فصل پانزدهم : " اسرار تاریکی "
- الیزی!
دراکو ضربه ای به در اتاق او زد اما جوابی نشیدید: الیزابت؟ اونجایی؟
همجا غرق سکوت و بود و تنها صدای نجوا شنیده میشد.
دراکو چشم غره ای رفت و در را باز کرد.
الیزی پشت میز تحریری که کنار پنجره وجود داشت ، پشت به دراکو نشسته بود.
دستانش را روبه رویه صورتش قفل کرده و زیر لب نجوا میکرد.
دراکو گوش هایش را تیز کرد تا بشنود چه چیزی میگوید: ای پدر ما که در آسمانی ، نام تو مقدس باد. ملکوت تو بیاید. اراده تو چنان که در آسمان است ، بر زمین نیز کرده شود. نان کفاف ما را امروز به ما بده. و گناهان ما را ببخش چنان که ما نیز ، آنانکه بر ما گناه کردند را میبخشیم.
دراکو ابرویی بالا انداخت ، الیزی مشغول دعا کردن بود؟
اهسته جلور فت و کنار پنجره ایستاد... اما الیزی اصلا به او نگاه نکرد.
چشمانش را بسته بود ، صلیب مقدسِ کوچکی ، که همراه زنجیری ظریف اویزان گردنش بود را میان انگشتانش گرفته بود
- ما را در آزمایش مَیاور ، بلکه از شریر رهایی ده. زیرا ملکوت ، قدرت و جلال از آن توست تا ابدالاباد ، آمین.
الیزی صلیب را بوسید و ان را روی گردنش رها کرد ، سپس با ارامش به سمت دراکو برگشت و منتظر به او نگاه کرد.
دراکو با تعجب گفت: داشتی دعا میکردی؟
- اینطور بنظر میاد.
- راستش... تا الان فکر میکردم فقط راهبه ها اینجوری دعا میکنن.
الیزی از جایش بلند شد و موهایش را پشت گوشش هدایت کرد: من...خب... در خانواده ای مذهبی به دنیا اومدم ، این یه جورایی عادتم شده... دعا کردن بهم حست خوبی میده.
دراکو شانه هایش را بالا انداخت: به هرحال ، من فقط اومدم بهت بگم اسنیپ باهات کار داره..
الیزی سرش را تکان داد و شنلش را برداشت: بریم.
از دخمه که بیرون امدند به سمت حیاط حرکت کردند.
- زخم دستت خوب شد؟دراکو به الیزی نگاه کرد: اره... چطور اون کارو کردی؟
- من گرده افشانم بچه ، میتونم معجزه کنم.
دراکو با تمسخر گفت: اها چه جالب..
الیزی نیشخند صدا داری زد: راستی ، دوست دختر خوشگلی داری.
دراکو یکی از ابرو هایش را بالا برد ، میدانست هرماینی از گرده افشان دارو گرفت است ، اما فکر نمیکرد درباره رابطه شان چیزی به الیزی گفته باشد و البته با شناختی که از او داشت این را غیر ممکن میداست.
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...