- بنفش یا قرمز؟
هرماینی به رژلب هایی که الیزی در دست داشت نگاهی انداخت: با توجه به نقشه ای که کشیدیم، بهتره از یه چیز رسمی تر استفاده کنی.
الیزی به بینی اش چین داد: رسمی تر؟
- خب دوریس، رئیس شورشی هاست و امشبم، براش شب سرنوشت سازیه... اگه میخوای خودت رو بدون اینکه کسی بفهمه به جای اون وارد جشن کنی بهتره از یه رنگ ملایم تر استفاده کنی.
الیزی، به طور کلی شباهت انکار ناپذیری به خواهرش داشت بنابراین به پیشنهاد خودش، میتوانستند از این طریق به راحتی وارد جشن شوند
.
انها نمیتوانستند از معجون برای تغیر شکل استفاده کنند، زیرا هیچ مو یا هر چیزی که به دوریس مرتبط باشد را در دسترس نداشتند.اما با این وجود، الیزی میتوانست با کمک کلاه گیس، ماسک و لنز ماگلی بدون مشکل وارد جشن شود.
هرماینی، آهی کشید و از لابه لای لوازم ارایش یک رژلب ملایم و صورتی بیرون اورد: این بهتره.
الیزی ناله کرد: ولی اینکه اصلا رنگ نداره!
- میدونم، سلیقه ی تو معمولا چیزای جیغ و خشنه. اما باور کن این غیر ممکنه که دوریسیا با رژلب بنفش بیاد تو یه جشن.
- خدایا! من از این رنگ متنفرم!
- این یه رنگ لطیف و قشنگه. بهت قول میدم خیلی خوشگل میشی.
الیزی غرغر کرد ولی به هرحال رژلب را از هرماینی گرفت: بهتره نتیجه ی کار امشبمون ارزش اینو داشته باشه که گند بزنم به استایلم.
هرماینی خندید و چشمانش را چرخاند: عجله کن.
چند ضربه کوتاه از جانب در اتاق توجه انها را به خودش گرفت و چند ثانیه بعد هرموسا در را باز کرد.صورت کوچکش که توسط موهای بلوندش قاب گرفته شده بود او را بسیار دوستداشتنی نشان میدادند و لباس پفدار نقره اش نیز همچیز را کامل میکرد.
هرموسا نگاه کنجکاوش را بین هرماینی و الیزی چرخاند: اوه... شما هم دارید میرید جشن؟
الیزی با حالتی سوال برانگیز به او خیره شد: تو... تو از کجا میدونی امشب جشنه؟
هرموسا روی کفش های کوچک و سفید رنگش تکان خورد: بابام بهم گفت.
- چی؟ کِی؟
- همین یک ساعت پیش.
- اون چطوری اومده اینجا...؟ صبر کن، لوک میخواد تو رو ببره جشن؟
- اره... توهم قراره بیای؟
سپس لبخند زد: ما میتونیم باهم بریم.
الیزی یک نفس خشن بیرون داد و پس از مکثی طولانی به ارامی گفت: تو نباید امشب اونجا باشی.
- چرا؟
- چون... لعنت بهش. اونجا برای تو امن نیست.
- پس چرا خودت میخوای بری؟
ESTÁS LEYENDO
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...