Part .16

1.3K 170 81
                                    

فصل سوم : " شرط بندی "

هیچ یک نمیدانستند چقد چه مدت است که درحال راه رفتن اند.

هرماینی احساس میکرد هر لحظه ممکن است از خستگی روی زمین سکندری بخورد اما انگار تونل تصمیم به تمام شدن نداشت.

درست زمانی که میخواست به مالفوی بگوید باید لحظه ای بنشیند جریان هوای سرد را روی صورتش احساس کرد.

دراکو نفس عمیقی کشید و گفت: دیگه رسیدیم.

به سمت جایی که هشت تخته سنگ به شکل پله از دیوار بیرون زده بود رفت و دستش را روی دیوار کشید.

سه ضربه به نقطه ی برامده ی دیوار زد و کمی بعد شکافی به بزرگیه همان شکافی که از آن سقوط کرده بودند رو سقف ایجاد شد.

باد سردی به وزید و باعث شد هر دوی انان بلرزند.

دراکو کلاه شنل مشکی رنگش را روی سرش انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید از سنگ ها بالا رفت...

سرش را از شکاف بیرون اورد نفسش را به شکل لایه ی نازکی بخار بیرون داد.

هوا تاریک شده بود و همجا و برف نرم همجا را پوشانده بود.

به زحمت خودش را از شکاف بالا کشید... باد و بوران نسبتا شدید جریان داشت که موجب شد کلاه شنلش از سرش بیوفتد.

هرماینی نیز از روی سنگ های پله مانند بالا رفت.

با احتیاط پایش را روی پله ی اخر گذاشت زیرا کاملا یخ بسته بود. به سختی به لبه ی شکاف رسید و خوش را از ان بالا کشید... پای چپش را روی زمین رسیدن اما ناگهان پای راستش از روی پله سنگ لیز خورد.

جیغ خفیف کشید که دراکو قبل از اینکه روی زمین بیوفتد دستش را گرفت و او را بالا کشید.

هرماینی که بینی اش بخاطر سرما و بوران قرمز شده بود به ارامی گفت: ممنون.

دراکو نیشخند زد و با وجود اینکه صدای اون به خوبی شنیده بود گفت: چیزی گفتی؟

هرماینی بلند تر گفت: کم شنوایی داری؟

- نه فقط انگار تو تو به خرج دادن اون صدای رومخت زیادی خسیسی.

هرماینی لب هایش روی هم فشار داد: گفتم ممنون احمق! نمیشه یه بار بدجنس نباشی؟

دراکو با نیشی باز پاسخ داد: نمیشه یه بار رومخ نباشی گندزاده؟

هرماینی چشم غره ای رفت و دیگر به او توجهی نکرد.

چشمانش را در جست وجوی قلعه چرخاند اما هیچ یک از برج های هاگوارتز قابل رویت نبودند: اینجا کجاست؟

دراکو پاسخ داد: جنگل ممنوعه.

- اوه نه...

با خودش فکر کرد احتمالا مسافت زیادی با هاگوارتز فاصله دارند که برج ها دیده نمیشوند.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Where stories live. Discover now