فصل هجدهم : " تاریک و روشن "واقعیت های تلخ در زندگی هر کسی رخ می دهد و ما کاملا گریز ناپذیر از مواجهه با آن ها هستیم.
بعضی اوقات، سیلی، سریع به انبار حافظه ما میخزد. انگار یک لحظه گذرا باشد، مثل وقتیکه سر و صدا ما را با ناراحتی از خواب بیدار میکند، اما دوباره زود میخوابیم. بعضی اوقات سیلی واقعیت آن قدر محکم است که از شدت ضربه بی حس میشویم و روز ها و هفته ها با احساس گیجی و پریشانی سر میکنیم.
این ضربه هر شکلی که داشته باشد، یک چیز قطعی است...
به ما آسیب میزند.
انتظارش را نداریم، دوستش نداریم و به یقین آن را نمیخواهیم.
بعضی اوقات واقعیت های تلخ زندگی ما را شوکه میکند.
هرماینی در ان لحظه شوکه شده بود.
خون و مرگ جلو چشمانش با یکدیگر میرقصیدند و جنازه های بیشمار تنها چیزی بود که از انها به جا میماند.
جسد های غرق در خون که به شکل بیرحمانه ای چند دقیقه ی پیش زنده بودند رنگ چمن های سبز را سرخ میکردند.
هرماینی احساس میکرد باید گریه کند یا جیغ بزند تا کمی از فشاری که به قفسه ی سینه اش وارد میشود، کاسته شود اما کاملا یخ زده بود.
اکثر جنازه های بیجان روی زمین متعلق به شوشی ها بودند.
حتی با وجود انکه تعدادشان نسبت به مرگخوار ها بیشتر بود، اما مهارت های جادوی سیاه، باعث برتری مرگخوار ها میشد.
نکته ای که حتی همه چی را بدتر از قبل میکرد این است که هنوز خبری از هری نیست...
انگار ساعت ها گذشته که او رفته!
هرماینی خودش را به دیوار سنگی قلعه چسباند و با چشمانی گشاد به انسانی که روبه رویش جان میداد نگاه کرد.
حتی نمیتوانست پلک بزند!
یک مرگخوار با استفاده از هنر های تاریک لباس های او را طلسم کرده بود با انقدر تنگ شوند که قربانیاش را کاملا خفه کند!
هرماینی با دستان لرزانش دیوار را گرفت تا با تکیه بر ان تلاش کرد صحنه را ترک کند، اما قبل از انکه حتی بتواند یک قدم هم جلو برود بدن فرد روبه رویش منفجر شد و خون داغی روی صورتش ریخت.
هرماینی بخاطر شوک زیاد روی زمین افتاد و درحالی که به سختی نفس میکشید گوشه ی دیوار جمع شد!
دستش را بالا اورد تا خون هایی که روی صورتش ریخته بود را پاک کند اما انگار فقط بیشتر انها را روی پوستش پخش میکرد!
بوی خون...
همجا بوی جون میداد، هرماینی احساس میکرد حدالقل باید استفراغ کند اما بدنش هیچ فرمانی نمیداد!
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...