Part .98 ²/²

957 87 121
                                    

فردا صبح هرماینی با ماهیچه هایی دردناک و حساس از خواب بیدار شد... حتی نفهمید کی دراکو صبح از پیشش رفته است.

او روی تخت چرخید و دستش را روی ملافه های سرد کشید، احساس عجیبی در شکمش داشت که با دلهره ترکیب شده بود.

کمی از اینکه الیزی را کل دیروز تنها گذاشته احساس گناه میکرد میدانست که او خیلی با هری و رون کنار نمی‌آید و با توجه به پیمانی که بسته بود اجازه ی ارتباط با دنیای بیرون را نداشت.

هرماینی از روی تخت بلند شد و به طرف حمام رفت.

پس از انکه دوش گرفت، موهایش را با استفاده از چوبدستی اش خشک کرد و با بی‌دقتی بالای سرش گوجه بست. او در ذهنش به دراکو غر زد زیرا محو کردن تمام ان کبودی ها از روی پوست بدنش نیم ساعت تمام وقتش را گرفت.

او یک بافت قرمز و طلایی به همراه شلوار جین ساده پوشید و از اتاقش خارج شد.

دوست داشت برای صبحانه پیش باقیه دوستانش برود اما اینگونه نمیتوانست قبل از ظهر به دنیای ماگل بازگردد.

باید در وقت صرفه جویی کند تا بتواند چند کتاب نیز درباره ی کریستال سیاه بخواند.

هرماینی در راهرو الیزی را دید که بچه سنجاب سفیدی که دیروز پیدا کرده بود را روی نرده ها گذاشته بود تا مانند یک سر سره از روی سر بخورد.

- هی.
هرماینی به او لبخندی زد: چیکار میکنی؟

الیزی بچه سنجاب را گرفت و با دستش موهای ارغوانی ای را که جلو چشمش ریخته بودند را کنار زد: از بیکاری رنج میبرم.

هرماینی با یاداوری دیروز احساس کرد گونه هایش گرم میشوند: اوه...

- تو چیکار میکنی؟ من صب قبل ازینکه افتاب طلوع کنه یه بلوند مرگخوار رو دیدم که داشت ازینجا میرفت.

- آااامممم... اون خب...

الیزی با کنجکاوی حرفش را قطع کرد: اوه چطور اون کارو میکنی؟

- ها؟چه کاری؟

- کاری که با لپات میکنی، اونا نارنجی شدن.

- نارنجی؟

الیزی با دست گونه های خودش را لمس کرد و هرماینی حتی سرخ تر شد.

- خیلی جالبه فکر میکردم فقط افتاب پرستا رنگ عوض میکنن.

هرماینی با سرخوردگی گفت: مطمئینم تو قبلا ادمایی که بخاطر هیجان سرخ میشن رو دیدی.

- نه البته که ندیدم. من با مرگخوارا، قاتلا، ادمای دیوونه و تبهکارا زندگی کردم اونا هیچوقت نارنجی نمیشن.

الیزی کمی فکر کرد و روی یکی از پله ها نشست: البته یه نوع گیاه هست که اگه بوش کنی رنگ پوستت بخاطر افزایش میزان هورمون کورتیزول صورتی میشه. یه بار یکی دوستام که درحالی که با قاشق تخم چشم قربانیش رو درمیاورد یکیشون رو بو کرد. صورتش مثل یه گوجه شد.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin