Part .80

1K 111 309
                                    

راهیابی برای گم شدگان ناممکن بنظر میرسد.

گم شدگانی در حسرت نور.

نور ازادی در سلول جهان... سلولی از خیانت های بشر و تاریکی.

- مطمئنی درست اومدیم؟

تامارا که چشمان بلورینش درخشان تر از همیشه بنظر می امد پاسخ داد: اره.

باران شدیدی در شرف باریدن بود ، و هوا سرد نیز کمکی به وضع نمیکرد.

هرماینی اغلب ساکت بود و بدون انکه کسی ، از او چیزی بپرسد حرف نمیزد.

او نمیدانست چقدر راه رفتند یا حتی چقدر از هاگوارتز دور شده اند... تنها چیزی که به ان می اندیشید راهی بود تا از شر افکار ازار دهنده اش فرار کند.

افکاری که هرماینی را در خودشان غوطه ور کرده بودند.

او در افکارش گم شده بود و راهیابی نیز در این سیل سیاه بنظر ناممکن می‌امد.

بارون نم نمک تبدیل به یخ شد و خیلی زود تگرگ های بی امان خودشان را روی زمین میکوبیدند.

هری با استفاده از چوبدستی اش سپری را بالای سر خودشان ایجاد کرد تا از ضرب تگرگ در امان باشند.

هرماینی به اطرافش نگاه کرد.

دیگر خبری از کوه و درختان اندکی قبلا دورشان میدید ، نبود. گویی در مه غلیظی فرو رفته بودند و تگرگ نیز همچنان ادامه داشت.

هرماینی حتی با وجود مه نمیتوانست اسمان را ببیند. این مکان اصلا احساس خوبی به او نمیداد.

رون و هری نیز همانند هرماینی گیج و نگران بنظر میرسیدند.

تامارا محکم به رون چسبیده بود اما هنوز هم اندکی از بقیه جلو تر حرکت میکرد تا راه را نشان دهد.

بنظر هرماینی این احمقانه می امد که راهیابی را به یک دختر بچه ترسو سپرده اند. درسته که او یک بیننده است ، اما بنظر نمی امد به اندازه شجاع و باهوش باشد...

مه به همان اندازه که به صورت ناگهانی ایجاد شده بود ، از بین رفت و قله های پیوسته از میان ابر ها خاکستری پدیدار شدند.

رون کف دستش را روبه اسمان گرفت: تگرگ بند اومد..

هرماینی به خودش لرزید و نفسش را به شکل توده ی نازکی بخار بیرون داد: اینجا چمنزار مخملیه؟

تامارا با صدایی لرزان پاسخ داد: خودشه.

هرماینی اخم کرد: منکه حتی یه تیکه علف هم اینجا نمیبینم! تو راهو اشتبا گفتی.

- نـ..نه!

- باورم نمیشه ، این همه راه رو گمراهمون کردی!

- من احساسش میکنم ، یه هورکراکس اینجاست!

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Donde viven las historias. Descúbrelo ahora