Part .94

1.3K 112 337
                                    

سکوت مرگباری حاکم شده بود که تنها با صدای باد شکسته میشد.

حتی خوده دراکو هم از چیزی که گفت ، شوکه شده بود. این حقیقت که حاضر بود هر کاری را انجام دهد تا هرماینی دوباره پیش او برگردد در ان لحظه حتی خودش را می‌ترساند.

ازدواج در هفده سالگی مسخره بنظر میرسید ولی اینگونه هرماینی کاملا برای خودش میشد و دیگر هیچگاه او را از دست نمیداد. دراکو حاضر بود حتی همین فردا با او ازدواج کند.

هرماینی مطمئین نبود درست شنیده... در واقع صدای او و آن کلمات عجیب همچنان در گوشش تکرار میشدند اما نمیتوانست باور کند دراکو روبه رویش ایستاده و چنین چیزی میگوید.

هرماینی موهایش را که در باد سرد تکان میخوردند پشت گوشش نهاد و به خودش لرزید: چـ..چی؟

دراکو بی تردید تکرار کرد: باهام ازدواج کن!

ضربان قلب هرماینی به سرعت بالا رفت.

او با نفسی بریده گفت: دراکو...

اتصال میان مغز و دهانش سست شده بود. هرماینی همیشه چنین چیزی را در بیست و چند سالگی در یک جای زیبا و پر از گل همراه با رون تصور میکرد... اما این متفاوت بود... دراکو ، رون نیست و وسط برف و بوران درحالی که هنوز خیسی اشک را روی صورتش احساس میکرد هم خبری از ان گرما و نشاطی که همیشه تصوراتش میدید ، نبود.

هرماینی ، پس از جدی شدن رابطه اش با دراکو همیشه چنین چیزی را در کنارش میخواست... میخواست زندگی اش را در کنار او بگذراند.

اما چیزی از درون این را به او یاد اوری میکرد که این اخرین راه حل دراکو برای برگرداندنش میکرد. هرماینی فکر میکرد شاید دراکو برای اینکه همچیز را مانند قبل ‌کند خودش را مجبور به گفتن این کرده.

- تو.. تو فقط هیفده سالته...

هرماینی میتوانست نگاه سنگین همه را روی خودش احساس کند.

دراکو سریعا گفت: اهمیتی نمیدم ، این چیزیه که میخوام.. تو چیزی هستی که میخوام.

هرماینی به چشمان دراکو نگاه کرد و با صدایی که میان باد محو میشد گفت: ما وسط یه جنگیم و هر دوتامون براش خیلی جوونیم.

دراکو شمرده شمرده تکرار کرد: اهمتی نمیدم.

چشمان هرماینی پر از اشک شد: چرا باهام اینکارو میکنی؟

دراکو متوجه نمیشد چرا هرماینی غمگین است و همانطور که همیشه تصور میکرد بالا پایین نمیپرد یا با خوشحالی جیغ نمیزند.

دراکو نگاه های پاتر و ویزلی را نادیده گرفت و سعی کرد با ارامش بیشتری صحبت کند: من... من باهات چیکار میکنم؟

هرماینی با صدایی لرزان گفت: کاری میکنی باور کنم که عوض شدی و بعد یهو خوده قبلیت میشی... الان اینجا وایسادی و ازم میخوای باهات ازدواج کنم اما بعدش کاری میکنی که قلبم برای با هزارم بشکنه.

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Kde žijí příběhy. Začni objevovat