- نه رون... اگه اشتباه تلفظش کنی به جای عقاب تبدیل به یه کفشدوزک نازه میشی.
رون سرش را تکان داد: میدونم ، تو دهنم نمیچرخه.
- چند بار از روش بنویس.دراکو نزدیک ترین میز را به انها انتخاب کرده بود اما همچان نمیتوانیت صدای انها را بشنود... بنظر می اید ویزلی خیالی در سر دارد.
ضمیر ناخداگاهش سرش را با تاسف تکان داد و گفت: یا شایدم فقط داره باهش درس میخونه...
دراکو زیر لب پاسخ داد: داره شستو شو مغزیش میده
- حسود! (خود درگیده بچم : | )دراکو چشم غره رفت: خفه شو...
پسر سال اولی که کنار او با تعجب به او نگاه کرد و بی سر صدا از او کمی فاصله گرفت.
ویزلی چیزی گفت و باعث شد هرماینی بخندد. مرلین! یعنی چه چیزی به او گفت؟! لعنتی چرا نمیشنید درباره چه چیزی حرف میزنند؟!
پس از نیم ساعت نشستن و خیره شدن به هرماینی و ویزلی بلاخره انها بلند شدند و از کتابخانه بیرون امدند.
دراکو همچنان دنبال انها می امد نفس عمیقی کشید... باید همین الان با هرماینی صحبت میکرد.
همچیز عادی پیش میرفت تا اینکه ویزلی دستش را دور شانه های هرماینی انداخت و گونه اش را اهسته بوسید.
اتش از چشمان دراکو شروع به باریدن کرد و دیگر تحماش به پایان رسیده بود!
سریعا سمت هرماینی رفت و نامش را یک بار صدا زد.
هرماینی با شنیدن صدای دراکو از رون فاصله گرفت.
دراکو به ویزلی نیشخند زد و دستش را دود کمر هرماینی نهاد..رون با خشم به دراکو خیره شد ، هرماینی نیز اصلا احساس خوبی نداشت.
دراکو سرش را میان موهای نرم هرماینی فرو برد و گوشش زمزمه کرد: داری چیکار میکنی؟
هرماینی که قلبش به سرعت به در سینه اش میکوبید با ناراحتی دستش را روی سینه دراکو گذاشت تا او را از خودش دور کند... اخرین چیزی که میخواست بر انگیختن حسادت رون بود ، ان هم درست زمانی که داشت سعی میکرد او را متقاعد کند میتواند با دراکو دوست باشد.
اما از هل دادن دراکو منصرف شد وقتی فشار خفیفی را از سوی او روی کمرش احساس کرد.
دراکو سرش را از لای موهای هرماینی بیرون اورد ، و به گونه ای رفتار کرد که انگار تازه متوجه رون شده است: اوه توهم که اینجایی ویزلی.
رون که از اعصبانیت سرخ شده بود از لای دندان هایش غرید: اره ، بهتره چشمای کورت رو باز کنی.
- یا شایدم تو بهتره گورت گم کنی ، و مضاحت ایجاد نکنی!
- تنها مضاحمی که درحال حاضر اینجاست خوده تویی مالفوی!
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...