لحظاتی سکوت میان هر دوی انها برقرار شد و تنها صدایی که شنیده میشد صدای چکه کردن قطرات اب روی سنگ ها بود.
دراکو با همان لحن خشک گفت: اگه میخوای به امید ' دوستات ' اینجا بمونی ، باشه بمون ولی من میخوام برگردم هاگوارتز.
هرماینی که تازه متوجه ی ردا و شنل خیسش شده بود به خود لرزید و نفسش را به شکل لایه ی نازکی بخار بیرون داد: شکافی که ازش سقوط کردیم با برف پوشیده شده... با استفاده از چوبدستیت ذوبش کن تا یه راهی برای بالا برگشتن پیدا کنیم.
دراکو بافاصله پاسخ داد: فایده ای نداره...
هرماینی با صدایی نسبتا بلند که در غار پیچید گفت: نمیتونی لجم رو در نیاری نه؟ اگه چوبدستیم سالم بود خودم اینکارو میکردم.. ورد ساده ای ، انجامش بده!
دراکو به تقلید از او صدایش را بالا برد و پاسخ داد: میگم فایده ای نداره!
هرماینی چشم غره ای رفت و سنگی از روی زمین براشت.
دراکو ابرویش را بالا انداخت و گفت: چیکار داری میکنی؟
- واضح نیست؟ راه خروج رو باز میکنم!
سپس سنگ را به طرف شکاف که با برف پوشیده شده بود پرتاب کرد... سنگ به برف ها خورد و با صدایی بلند خورد شد.
هرماینی با حیرت به شکاف خیره شد. گویی سپر جادویی از شکاف محافظت میکند.
برگشت و به مالفوی که به گونه ای به او نگاه میکرد انگار انتظار چنین چیزی را داشت گفت: طلسمی که باهاش ریشه ی خشکیده رو اتیش زدی رو به سمت شکاف بفرست.
دراکو بلافاصله پاسخ داد: فایده ای نداره!
- بفرستش!
- فایده ای نداره!
هرماینی فریاد زد: بفرستش مالفوی!
دراکو دندان هایش را روی هم سایید و چوبدستی اش را به سمت شکاف گرفت: اینسندیو!
توده ای اتش از سر چوبدستی او خارج شد و محکم به شکاف برخورد کرد... اما باز هم در کمال ناباوری برف ها همچون دیواری اهنین بر جای باقی ماندند.
دراکو گفت: از داخل باز نمیشه.
هرماینی اخم کرد: تو از کجا میدونی؟
اما او بدون اینکه پاسخ بدهد رویش را برگرداند. به سمت بخش تاریک غار که از تابش اندک نوری که از شکاف ساطع میشد بی بهره مانده بود رفت.
چوبدستی اش را بالا گرفت و زیر لب گفت: لوموس.
سر چوبستی روشن شد و فضای پیشین او را روشن کرد.
هرماینی چند قدم به سمت او برداشت و گفت: کجا داری میری؟
دراکو بدون اینکه رویش را برگرداند پاسخ داد: راه خروجی از این طرفه.
- از کجا میدونی؟
دراکو به او عطنایی نکرد و ادامه داد: اگه میخوای از اینجا بری بیرون دنبالم بیا.
هرماینی به سمت او دوید و جلوی راهش ایستاد: تا نگی از کجا میدونی راه خروج از کدوم طرفه دنبالت نمیام.
- اولا که برام مهم نیست دنبالم بیای یا نه و دوما ، چرا اهمیت داره؟ مگه نمیخوای از اینجا بری بیرون؟
- البته که میخوام برم بیرون! اما توقع نداری که بهت اعتماد کنم؟ شاید اینم یه نقشه ی دیگه باشه... باید بعد از کاری که صبح کردی همیجوری دنبالت بیام؟ شاید اینم تقشه ی قتل من باشه!
دراکو فریاد کشید: من قاتل نیستم!!
هرماینی نیز فریاد کشید: پس بگو از کجا راه خروج رو بلدی؟!
- چون قبلا اینجا بودم!! خوب شد؟! حالا خیالت راحت شد؟!
هرماینی با گیجی به او خیره شد اما قبل از اینکه بتواند چیزی بپرسد دراکو ادامه داد: چراش به خودم مربوطه!
سپس تنه ای به هرماینی زد و در دل تاریکی به راه افتاد.
هرماینی برگشت و بار دیگر به شکاف که برف پوشیده شده بود نگاهی کرد... پس از کمی تفکر سرش را چرخاند و به مالفوی که در تاریکی اندک اندک گم میشد خیره شد.
دو راه بیشتر پیش رو نداشت... یا اینجا تنها میماند تا راه نجاتی دریابد و یا به دنبال مالفوی در دل تاریکی به راه میوفتاد.
درحالی که اقبال خود را نفرین میکرد به سرعت به دنبال مالفوی دوید...
در میانه ی راه پرسید: همیشه از همین راه بیرون میری؟
دراکو زیر چشم به او نگاهی کرد و به سادگی پاسخ داد: اره.
- راه خروج دیگه ای وجود نداره؟
- وجود داره... اگر به سمت شرق حرکت کنی یک راه خروج دیگه هم پیدا میکنی ولی اونجا خیلی خطرناکه... کلی گاز اونجا وجود داره که میتونه باعث بشه توهم بزنی و تا ابد گرفتار بشی ، ضمنن احتمالا یک نصف روز زمان میبره تا به اونجا برسی.
هرماینی که از جواب بدون نیش و کنایه ی او شکه شده بود نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد: تالا از اون راه رفتی؟
- نه.
زیاد اینجا میای؟
دراکو با صدایی سرد پاسخ داد: بعضی اوقات..
دقایقی سکوت ارامبخشی میانشان برقرار بود که نگهان هرماینی گفت: چقدر دیگه مونده؟ من تکالیفم رو انجام ندادم!
دراکو چشم غره ای رفت: اینجا گرفتار شدی بعد نگران تکلیفتی؟
- برعکس تو... من کلی زحمت کشیدم همیشه نمره های خوبی داشته باشم... پس برام مهمه تکالیفم باعث کثر نمرهام نشه.. خیلی دیگه مونده؟
- انقدر سوال نکن.
- سوال کردن جرمه؟
- اره اگه باعث بشه راه رو گم کنم.
هرماینی با خشم نفسش را به بیرون فوت کرد و ترجیح داد عوض مشاجره با مالفوی در سکوت ادامه ی راه طی کند.
❌❌❌
ووت و کامنت فراموش نشه❤⚡
ESTÁS LEYENDO
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...