Part .39

1.6K 145 336
                                    

فصل هشتم : " پرواز پرستو ها در سپیده دم "

صبح زود تر از همه ی اسلیترینی ها بیدار شده و به سر سرا رفت... اما باز هم جای هرماینی خالی بود..
پس از اتمام صبحانه همگی راهیه کلاس های افسون ها شدند.

با شناختی که از هرماینی داشت تقریبا مطمئین بود هیچ کلاسی را از دست نمیدهد.

اما باز هم در کمال تعجب او غیبت کرد... این مسئله نگرانیه دراکو را بر انگیخت ، نکند اتفاقی برایش افتاده باشد؟

_______

پرتو های سمج افتاب خودشان را از لابه لای پرده ی نازک پنجره به داخل اتاق وارد میکردند.

برای هزارمین بار آه کشید...

از بودن در تخت خسته شده بود اما توان رفتن به کلاس هایش را هم نداشت.

یا شاید هم توان دیدن دراکو را نداشت.. اگرچه که قطعا حال او اصلا برایش اهمیتی ندارد.

بر خلاف هرماینی که کل روز را به او فکر میکند قطعا او حتی متوجه نشده که امروز غیبت داشته.

صدای در ، سکوتی که در ان غرق شده بود را شکست و اندکی بعد صدای جینی را شنید که به ارامی صدایش زد: هرماینی...

با صدایی گرفته پاسخ داد: بیدارم.

- حالت خوبه؟

- اره... فقط احساس میکنم ، یکم سرما خوردم.

- شاید بهتره بریم پیش مادام پامفری...

- نه.. فقط باید استراحت کنم ، زود خوب میشم.

صدای قدم هایش را شنید که به او نزدیک تر میشدند.

جینی اهسته روی تخت نشست و شانه ی هرماینی را نوازش کرد: مطمئینی فقط بخاطر سرما خوردگیه؟
- اره.

- این اشکالی نداره اگه ناراحتی ، میتونی بهم بگی..

هرماینی که احساس میکرد دوباره چشمانش خیس شده اند در تلاش برای اینکه دوباره گریه نکند نفسش را حبس کرد.

- من سرزنشت نمیکنم فقط فکر کردم شاید دلت بخواد با یکی حرف بزنی.

دلش میخواست حرفی بزند تا گواه بر خوب بودن حالش شود اما نگران بود که دوباره گریه اش بگیرد.

- این بخاطر مالفویه؟

هرماینی نفس عمیقی کشید و روی تخت نشست ، سرش را اهسته تکان داد: این چیز جدیدی نیست...

جینی حرفش را قطع کرد: شما دوتا این اوخر زیاد باهم وقت میگذروندین ، درسته؟

- م..من... اون...

- اشکالی نداره ، تو میتونی باهام حرف بزنی.. من به کسی چیزی نمیگم.

- اره... ما یکم باهم وقت گذروندیم... و من... فقط... فقط... نمیدونم...

Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora