- تو سر کورمگ چه بلایی اوردی؟
دراکو سرش را روی شانه هرماینی نهاد و درحالی که لبخند شیطانی به لب داشت پاسخ داد: شاید مجبورش کرده باشم تمام حرفایی رو که برای معذرت خواهی بهت گفته رو حفظ کنه.
هرماینی خندید و دراکو ادامه داد: اصلا کار راحتی نبود اون خیلی خنگه...
- امیدوارم به پرفسور مک گوناگال چیزی نگه.
- نمیگه...تصویر کورمگ را درحالی که جیغ میزد و از دست طلسم black Snake (مار سیاه) دور دستشویی میدوید را به یاد اورد و خنده ی شیطانی سر داد: مطمئینم نمیگه.
هرماینی نیز که نتوانسته بود رضایتش را از این موضوع پنهان کند گفت: تو دوباره کتکش زدی؟
- اره یکم.
- حقش بود.
دراکو که انتظار گرفتن این پاسخ را از او نداشت به صورتش نگاه کرد: خوبه... پس میتونیم دفعه ی بعدی باهم بزنیمش!
- من مشتای خوبی میزنم ، البته فکر کنم تو بهتر از هر کس دیگه ای بدونی.
دراکو صدایش را نازک کرد و به شوخی گفت: اره حتما!
باد سردی وزید و موجب لرزش هر دوی انها شد...
اسمان تیره و تار بود و اندکی بعد هم برف شروع به باریدن کرد.
دراکو همچنان با لبخندی رضایت بخش به صورت هرماینی خیره شده بود...
طوری که چشمان و موهایش با یکدیگر سِت هستند انگار فقط برای صورت او افریده شده اند ، با وجود اینکه خسته است اما همچنان زیبایی خیره کننده اش را دارد.
هرماینی نیز سرش را به سمت دراکو چرخاند که موجب شد فاصله ای که میانشان بود حتی کمتر شود.
چشمان دراکو همانند دو مروارید براق میرخشیدند و مثل همیشه بدون اینکه حتی کوچک ترین تلاشی بکند جذاب و فریبنده بود.
نگاه دراکو روی لب های هرماینی سر خورد و لبخندی که ثانیه ای پیش بر لب داشت ازبین رفت.
هنوز هم طعم لبانش را از اخرین باری که او را بوسیده بود به یاد داشت... حتی فکر کردن به ان بوسه تمام تمرکزش را از بین میبرد و کنترلی که داشت محو میشد.
چشمان هرماینی نیز روی لبان دراکو قفل شد...
احساس میکرد گرما و کششی از طرف دراکو او را به طرف خود میکشد ، این همان کشش اشنایی بود که ان شب ( شبی که بوسیدش ) نیز داشت.
حست عجیبی بود که همزمان هم دوست داشت دوباره او را ببوسد و هم از دستش فرار کند! گویی دوباره درونش اتشی عظیم زبانه گرفته اما بدنش یخ بسته است!
دراکو بدون اینکه حتی خودش بداند به او نزدیک تر شد...
قلب هرماینی تند و محکم خودش را به سینه اش میکوبید و گلویش خشک شده بود!
YOU ARE READING
Hell but beautiful {Dramione} ⁺¹⁸
Romanceعشق بین پرنس اسلیترین و باهوش ترین دختر گریفیندوری ... گاهی آنقدر نگاهت را روی زمین نگه میداری که متوجه نمیشوی ، به دروازه های جهنم رسیدی ... حتی وقتی گرمای شعله های اتش را احساس میکنی نیز متوجه نمیشوی ، حتی وقتی بوی دود را میشنوی ... حتی وقتی خوده...