مردم همیشه اشتباهات زندگی خودشون رو روی هم میریزن و از آنها غولی بوجود میارن و اسمش رو 'تقدیر' میزارن.اما لویی هیچوقت اینو باور نداشت؛تقدیر،سرنوشت و هرکوفت و زهرمار دیگهای.همهی اینها افکار انسانهاییِ که توان تحمل مسئولیت اشتباهات خودشون رو ندارن.
لویی دقیقا برعکس بود؛درست نقطهی مخالف این موضوع بود.اون همیشه عادت داشت که خودشو بابت اشتباهاتش سرزنش کنه؛به خودش سخت بگیره و خودشو تنبیه کنه تا شاید کمی از احساس گناهش کم بشه؛شاید به همین دلیله که اون الان بدون خوردن چیزی،سرشو به شیشهی سرد قطار چسبونده وبه افکار ازاد دهندهاش اجازه داده که مغزشو تسخیر کنن.
سردرد؛دردیه که لویی اصلا نمیتونست باهاش کنار بیاد.اون نبض زدن سرشو کنار شقیقههاش حس میکرد و درد معدهاش کمکی به وضع الانش نمیکرد.
صبح زود که از خواب بیدار شد،اثری از هری نبود.لویی با خودش فکر کرد چه خوبه که رفته و دیگه قرار نیست اونو ببینه؛اما بعد به عمق فاجعه پی برد؛هری رفته،این یعنی اون قراره تنها به دانکستر و بعد به لندن بره و بعدش...خب اون قرار نیست پیش هری و بقیه بگرده؛این چیزیه که لویی ازش مطمئن بود.
به حموم رفت و دوش گرفت و از اونجا که اون مسافرخونه،یه مسافرخونهی اشغالیِ،اب سرد بود؛ولی اون اجازه داد که اب سرد روی بدنش بشینه و هر چند تنش زیر دوش میلرزید،اما همونجا موند و بدنشو شست.وقتی شیر ابو بست،سعی کرد افکارشو کنار بزنه و بدون هیچ پوششی جلوی ایینهی کثیف حموم ایستاد؛چشمای خستهاشو از نظر گذروند و به لبهاش و بعد به کل صورتش نگاه کرد.تنش لرزید وقتی رد باقی مونده از بوسههای هری رو روی گردنش دید.حس رقتانگیزی داشت؛پشیمونی و غم دوباره ذهن و قلب لویی رو پر کرد.
"فقط فراموشش کن.."لویی با خودش زمزمه کرد و نفسشو اه مانند بیرون داد.دستی به صورتش کشید و از حموم خارج شد و بعد از پوشیدن لباسهاش،برای اخرین بار نگاهشو دور اتاق چرخوند و بعد از اون خارج شد.
وقتی از پلهها پایین رفت،انتظار هر چیزی رو داشت.انتظار داشت چهرهای اون زن چاقو پشت پیشخوان ببینه که نیشخند تحویلش میده یا هرچیز دیگهی.اما برخلاف انتظارش،نه تنها اون زن نبود بلکه هری بود که روی صندلی نشسته و بنظر میرسید که داره چرت میزنه؛از اونجا که چشماش بسته و از سرما توی خودش جمع شده بود.
لویی دقایقی بی سروصدا همونجا ایستاد و بهش خیره شد؛نمیدونست باید چیکار کنه..بیدارش کنه؟اصلا میتونست بهش دست بزنه؟حتی فکر کردن بهش هم باعث میشد که لرزش خفیفی تمام هیکلش رو فرا بگیره،پس نه...اون قرار نیست بهش دست بزنه.میتونست صداش کنه؛اما اگه بیدار شد چی؟
کلافه زیر لب به خودش لعنت فرستاد و سرشو تکون داد تا افکار مزخرفشو کنار بزنه.اون تازه متوجه شد که دستاش مشت شدن و بدنش با ریتم خاصی عقب وجلو میرفت؛به پیشخوان نگاه کرد که مرد جوانی پشتش نشسته بود و پوکر به لویی نگاه میکرد؛لویی حدس میزد که اون پسر شاهد مبارزهاش با خودش بود که اینجوری عجیب نگاهش میکرد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...