روز بعد،لویی با حس خفگی و گرما از خواب بیدار شد.اون چشماشو به سختی باز کرد و با دیدن لحاف سفید رنگی که تمام بدنشو پوشونده بود،تعجب کرد.به خاطر نداشت که قبل از خواب این لحاف بوده.فکر اینکه هری نصف شب با اون وضعیتش از جا بلند شده و براش پتو اورده باعث شد که لبخند محوی روی لبهاش شکل بگیره.اون سر چرخوند و البته که هری در کنارش نبود؛لویی حدس میزد که در آشپزخونه یا جایی در اطراف خونه باشه.تصمیم گرفت که زیاد به این موضوع اهمیت نده؛چند بار پلک زد و بعد لحاف رو از روی بدنش کنار زد و سر جا نشست.چند ثانیه تو همون حالت موند و اجازه داد که خواب به طور کامل از سرش بپره.بعد از چند لحظه از جا بلند شد و بعد از پوشیدن باکسرش که روی زمین،درست کنار بالش بود،بی سروصدا به سمت آشپزخونه رفت.
لویی به چهارچوب در تکیه داد و دستاشو روی سینهاش به هم گره زد.اون به هری که تنها پوشش فقط یک باکسر _درست مثل خودش_ بود،چشم دوخت.هری همونطور که مشغول اماده کردن صبحونه بود،زیرلب آهنگی رو زمزمه میکرد و هنوز متوجه حضور لویی نشده بود.وقتی که لویی با قدمهای اروم به سمتش رفت و از پشت بغلش کرد،اون تقریباً از جا پرید.
لویی دستاشو دور شکم هری حلقه کرد و گونهاشو به پوست گرم و نرم کمرش چسبوند.
"صبح بخیر"اون با صدای خشداری گفت و چشماشو بست.هری نفسشو بیرون داد و دستهاشو روی دستهای لویی گذاشت."صبح بخیر لویی.دیشب خوب خوابیدی؟"به نرمی پرسید.
لویی بدون اینکه چشماشو باز کنه،هومی کشید و گونهاشو بیشتر به کمر هری مالید.
"اره؛ممنون بابت لحاف"اون با یادآوری کار شیرین هری گفت."هر چند بوی خاک میداد"با بدجنسی بلافاصله اضافه کرد."بیشعور"هری با خنده زمزمه کرد و روی دستهای لویی زد."برو صورتتو بشور؛صبحونه امادهاست"
لویی از احمق بودن خودش نالهی ارومی کرد چون لعنت؛این کار رو هم باید خودش انجام میداد نه هری!
هری یه جنتلمن به تمام معنا بود و لویی واقعا بابت خودش متأسف بود.صادقانه اون به انجام دادن چنین کارهایی عادت نداشت؛حتی بلد نبود که یه صبحونه اماده کنه.لویی خودشو کمی بالا کشید و به ارومی گونهی نرم هری رو بوسید.تصمیم گرفت که همونجا صورتشو بشوره و البته که چشمغرهی هری رو نادیده گرفت.اون با بیحالی روی صندلی ولو شد و به تنها چیزی که جلوش قرار داشت خیره شد؛یعنی باسن خوشگل هری!
هری بدون اینکه به چیزی توجه کنه،با سینی گردی به طرفش اومد و بشقابهایی که توی سینی بود رو روی میز چید.اون لبخندی به لویی زد و بعد به سمت کتری کوچیکی که روی اجاق بود رفت.
لویی سعی کرد به راه رفتن هری نخنده؛این واقعا بد میشد اگه بهش میخندید.اون لبشو به دندون گرفت و به پاهای سفید و کشیدهای هری چشم دوخت.تمام لحظات دیشب جلوی چشمهاش تداعی شدند و لویی نتونست جلوی خودشو بگیره و بدن هری رو برانداز نکنه چون خب...اون فقط زیادی سکسی بود.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...