به عقب که نگاه میکنم،میبینم که چقدر همه چیز برام محال به نظر میرسید.و حالا داشتن تو اینجا در کنار خودم درست مثل یک رویأست.وقتی تو رو بین بازوهام میگیرم،و تو میخندی؛بدون اینکه پنهون بشیم.نمیدونی چه لذتی رو در بند بند وجودم احساس میکنم وقتی که تو رو بین مردمی که بیتفاوت از کنارمون رد میشن،میبوسم.تو اون شور و احساسی هستی که از بین نمیره؛میون شبهای پر از شهوت و جنون من.میخوای فقط عاشقت باشم؟اوه عزیز من!من برای تو بیشتر از اینها هم هستم.
من کاملاً متعلق به تو هستم،کافیه فقط ازم بخوای عشق من.تو فریبندهای و جوری که منو عاشق خودت کردی،بهم ثابت کرد که من از بدو تولد برای تو زاده شدم و فقط برای تو هستم.
و حالا،داشتنت اینجا درست مثل یک خواب شیرینه.خواهش میکنم هرگز بیدارم نکن و بزار که دستهات رو تا ابد روی دستهام حس کنم.
---
[پنجماه بعد]
سی دقیقه از وقتی که از خواب بیدار شده میگذشت و اون همچنان توی تخت بود.
دستهاش رو زیر سرش گذاشته بود و به چند ماه اخیر فکر میکرد؛به تکتک روزهایی که تا اینجا با لویی داشته.و چی فکر میکرد و چی شد!زندگیاش در عرض یک شبانه روز به یک جهنم،و بعد از یک سال،درست در عرض چند ساعت به یک بهشت زنده روی زمین متحول شد.این شگفت زدهاش میکرد که زندگی تا چه اندازه میتونه غیرقابل پیشبینی باشه و بهش یادآوری میکرد که در هر لحظه باید آمادهی هر اتفاقی باشه.
هری هرگز حسش نمیکرد،اما حالا چرا؛دنیاش رنگ و بوی جدیدی به خودش گرفته بود.رنگ و بوی عشق.
درسته؛هیچ زندگیای کامل نیست.اونها هم زندگی کاملی نداشتن ولی از چیزی که بود راضی بودند.هر دو همچنین یه سری مشکلاتی،که در بیشتر اوقات به یک بحث اساسی یا یک دعوا ختم میشد،هم باهم داشتند.اختلاف نظر و عقیده همیشه وجود داشت ولی چیزی که مهمه،اینکه هر شب، بدون در نظر گرفتن مشکلات و بحثها،اونها در بغل هم به خواب میرفتند.
هری عاشق طوری که هر شب لویی از پشت بغلش میکنه بود،و لویی عاشق این بود که صورتش رو تو موهای هری فرو کنه و چشمهاش رو ببنده.هری عاشق پوشیدن تیشرتهای نرم لویی بود و لویی عاشق پوشیدن پیرهنهای بزرگ هری بود.همین جزئیات ریز،باعث زیباتر شدن زندگیاشون شده بود.
همین اختلافات و همین تفاوتها.
مرد چشم سبز میتونست سر و صدا و صدای موسیقیای که منشأش از پایین بود،رو بشنوه.صدا به قدری واضح بود که اون رو از خوابش بیدار کرده بود؛مثل همیشه.به پنجرهی اتاق نگاه کرد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...