لیو چهرهی نا امیدشو نشون لویی داد وقتی چندبار هدفش به خطا رفته بود.
"کاش منم میتونستم مثل تو سریع پرتاب کنم"اون همونطور که به سمت لویی میرفت،غر زد و کنارش روی سنگ نشست.لویی چاقو رو ازش گرفت و باهاش بازی کرد.
"میدونی که به سرعت نیست..."اون گفت ولی قبل از اینکه بتونه جملهاشو کامل کنه،صدای اشنایی اونو قطع کرد." به دقته "
قامت بلند هری جلوشون نمایان شد و با حرکتی چاقو رو از دست لویی که با دهن باز نگاهش میکرد،قاپید.لویی چند بار پلک زد و بیاختیار لبخندی روی لبش نشست؛هری دوباره به سمتش اومده بود،این یعنی بازم امیدی بود تا اونو کنارش داشته باشه و از دستش نده.پسر چشم سبز با چاقوی توی دستش بازی کرد و ضامنشو فشار داد؛انگشتهای دست دیگهاش رو روی لبههای تیز و بُرندهی چاقو کشید و نگاهشو به لیو داد.
"به تمرکزم هست البته"اون متفکرانه گفت و چرخید.به درخت نگاه کرد و یکی از چشماشو بست و برای تمرکز بیشتر،زبونشو بیرون اورد و بین دندوناش گرفت؛دستشو بالا اورد و هدف گرفت.در مغزش تا سه شمرد و بعد چاقو رو به سمت تنهی درخت پرت کرد.
لویی قهقهای سر داد و بیاراده دستاشو چند بار پشت سرهم،بهم کوبید.
لیو با چهرهای گرفته،لباشو اویزون کرد.
"نشد که!"هری نگاه چپی به درخت انداخت و به سمتش رفت؛خم شد و چاقو رو برداشت.رو کرد سمت اون دوتا و به لیو نگاه کرد و شونههاشو با بیخیالی بالا انداخت.
"همه که لویی نیستن"اون با ابروهای بالا رفته روبه لیو گفت و بعد به لویی نگاه کرد."نخند توأم"
هری با عصبانیت ساختگی گفت و سعی کرد جلوی لبخندشو بعد از دیدن خندههای لویی بگیره.لویی سرفهای کرد و سرشو تکون داد تا دیگه نخنده؛سرشو بالا گرفت و از اون فاصله چشمهای براقشو به چشمهای سبز هری،دوخت.بدون هیچ حرفی به هم خیره شدند و به لیو که با تعجب به هردوشون نگاه میکرد،توجه نکردند.لویی لبخند کوچیکی زد و دل هری برای اون لبخندش رفت.
هری لباشو اروم گاز گرفت تا لبخندشو مخفی کنه و به سختی نگاهشو از چشمهای لویی گرفت و به لیو که با تعجب بهشون نگاه میکرد،دوخت.
اون گلوشو با سرفهای صاف کرد.
"بهرحال...چیزای که گفتم هم مهمه"هری گفت و چاقو رو به سمتش پرت کرد که لیو تو هوا گرفتش؛اون پسر چشمای سوالیشو به لویی که کنارش نشسته بود دوخت و ابروهاشو بالا انداخت.لویی شونه بالا انداخت.
"در واقع میخواستم بگم بستگی به قدرت مچ دست داره،اما اونم بد نمیگه"لویی گفت و در اخر به هری نگاه کرد.هری نیشخندی زد و به سمتشون قدم برداشت؛بازوی لیو رو گرفت و اونو از جا بلند کرد.
"برو تمرین کن تا اقای معلم ببینه"اون با شیطنت گفت و بدون توجه به لیو که با دهن باز نگاش میکرد،سرجای اون نشست.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...