17|room28

1.6K 385 370
                                    










بعد از چند لحظه راه رفتن،لویی ایستاد و مچ دستشو از دست هری بیرون کشید."حالا کجا باید بریم؟"پرسید و دستاشو به کمرش زد.جدا اون پسر از بس که دویده بود خسته شده.البته این برای هری راه رفتن بود اما برای لویی قضیه فرق میکرد.

هری دستی به موهاش کشید و اونا رو به
سمت بالا هدایت کرد؛چرخید و سرشو اندکی به سمت پایین متمایل کرد و به چشم‌های ابیِ پسر نگاه کرد."یه هتلی،مسافرخونه‌ی"اون گفت و به اطرافش نگاه کرد.از شلوغی و جمعیت زیاد مردم حدس میزد که الان بازار یا نزدیک به بازار باشن.

لویی نفس حبس شده‌اشو بیرون داد و اخم ریزی کرد.هیچ از این وضع خوشش نمیاد.

"چیشده؟خسته شدی؟"هری پرسید و ابروی بالا انداخت.

"فقط خوشم نمیاد پشت سر کسی کشیده بشم.خودم که بلدم راه برم"لویی تدافعی گفت و به چند دقیقه پیش اشاره کرد.

"اوه.فقط میخواستم کمک کرده باشم"هری با ابروهای بالا رفته،گفت و قدم‌هاشو به سمت اول خیابون سوق داد.

لویی چشماشو چرخوند و را افتاد تا با هری همقدم بشه و ازش عقب نمونه."به اندازه‌ی کافی کمک کردی"با بدخلقی بهش پرید.

"میدونم"هری جواب داد و خودشو به لویی نزدیک کرد.دستشو دور گردنش انداخت و لباشو به گوش لویی نزدیک کرد."و خواهش میکنم،قابلتو نداشت"

تو گوشش زمزمه کرد و پشت لویی از صدای بم و عمیقش لرزید.الان چه اتفاقی افتاد؟لویی اخم کرد و بلافاصله دست هریو از روی شونه‌اش کنار زد.چشم غره‌ای بهش رفت که هری یکی از اون نیشخندهای معروفش'که حرص لویی رو در میوردن' تحویلش داد.

دوباره چشم غره‌ای به هیچ جا رفت و تصمیم گرفت که جوابی به اون عوضی نده.نه اینکه نتونه جوابشو بده اما واقعا وقت و موقعیتش نیست.





     .................

نیم ساعته که لویی دستاشو توی جیب‌های کتش _در واقع کت هری_فرو کرده و مثل بچه‌ای گمشده از این طرف به اون طرف دنبالش می‌رفت.چند دقیقه پیش هری از یه نفری پرسید 'که ایا مسافرخونه‌ی این اطراف هست' و اون پسر بهش ادرس داده بود.

همانطور که راه میرفت حواسش زیر چشمی به پسر اخموی که پشت سرش راه میره،بود.گرچه اینو نشون نمیده.هری مطمن بود که لویی از راه رفتن خسته شده و اینو میتونست از صدای اه کشیدناش و زیر لب غر زدنش،حس کنه.

با دیدن نسبتا تابلوی بزرگی که روش "مسافرخونه‌ی جیمی"نوشته شد،لبخند محوی روی لب‌هاش شکل گرفت و جلوی در مسافرخونه ایستاد.

لویی با دیدن هری که متوقف شده‌بود،کنارش ایستاد و به تابلو نگاه کرد.بالاخره!

هری با شنیدن نفسی که لویی از سر راحتی کشید نیشخندی زد و سرشو تکون داد.حتما راه رفتن با اون پاها براش سخت بود.هردو وارد شدند و هری با دیدن زن چاقی که پشت پیشخوان نشسته بود ابروی بالا انداخت.مگه این مسافرخونه مال یه اقا نبود؟جیمی یا همچین چیزی.شاید اسم زنه جیمی باشه.اما اینکه اسم مردونه‌اس!

illegal|l.SWhere stories live. Discover now