"میدونی چیه؟!..این سکوتت اصلا جالب نیست"هری دست به سینه غر زد و چشماشو چرخوند.دوست داشت لویی داد بزنه،بهش فُحش بده یا اصلا بزنتش؛مهم نیست چیکار کنه؛فقط باهاش حرف بزنه و خودشو خالی کنه.این سکوتش برای هری،ازار دهندهاس و با اینکه میدونست مسبب این سکوت و رفتار لویی خودشه،اما نمیخواست که ادامه داشته باشه.لویی چشمای ابیش همه جا رو نگاه کردن ولی سعی کرد که اون درازِ فرفری رو نادیده بگیره؛اون اصلا میفهمید چی داره میگه؟یعنی در این حد خنگه؟
نفس حبس شدهاشو بیرون داد و بدون توجه به هری و با نادیده گرفتن وجود اون،از جا برخواست و قدماشو به سمت همون تپه سوق داد.حداقل بهتر از این بود که دو ساعت چرتوپرتای هری رو تحمل کنه.
چند قدم دور شده بود که صداشو از پشت سرش شنید"میشه منم بیام؟"
اون داشت اجازه میگرفت؟
لویی چشماشو چرخوند؛نه که خیلی به نظر لویی احترام میزاشت که حالا داره ازش میپرسه!'میشه فقط بری؟برای همیشه'اون توی مغزش اینو فریاد زد؛البته که جرائت نداشت اینو به زبون بیاره و دلیلش فقط به خودش ربط داره.اما ایا واقعاً این چیزیه که اون از ته دلش میخواست؟!
توجهی بهش نکرد و از سراشیبی بالا رفت.یکم سخت بود؛چون هوا بارونیه و قراره کلی کثیف بشه،اما خب این بهترین راه برای مشغول کردن خودشه.نمیخواست الان با هری حرف بزنه؛اون هنوز از دستش دلخور بود و نادیده گرفتن این موضوع،چیزیو حل نمیکنه.هری خیلی واضح داشت خودشو میزد به اون راه و این لویی رو عصبی میکرد.
"اون پیرمرده میگفت که اون بالا یه قصری هست یا همچین چیزی.مثل اینکه یه میراث تاریخیه براشون" هری با خنده گفت و پا به پای اون قدم برداشت.لویی تعجب نکرد وقتی وجود هری رو کنار خودش حس کرد؛با اون پاها،البته که اون خیلی زود بهش میرسه.
چشماشو چرخوند و سعی کرد تیکهی اونو نادیده بگیره.بالاخره هری نمیدونست که اون از اهل این شهره و اگر نه مسخره نمیکرد؛اینطور نیست؟
دقایقی بعد اونا تقریباً وسط راه بودند.نفس لویی گرفته بود؛اون به این همه پیادهروی اونم توی یه روز عادت نداره.ایستاد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت تا نفسش جا بیاد.همزمان با ایستادنش،هری هم ایستاد و بهش نگاه کرد."خوبی؟"هری پرسید و نگرانی توی صداش به راحتی قابل تشخیص بود.لویی چشماشو چرخوند.'گولشو نخور.اون نگران تو نیست'اون توی ذهنش به خودش یاداوری کرد؛قرار نیست دیگه در برابر اون ضعیف باشه.
"مجبوریم این همه راهو بریم بالا؟"هری پرسید و با حالت بامزهای نوک دماغشو خاروند.
اون که جدی نمیگه؛نه؟لویی ،در حالی که هنوز خم شده بود و دستاش سر زانوهاشو ماساژ میداد؛سرشو یکم بالا اورد و برای اولین بار در روز،با عصبانیت به اون فرفری احمق نگاه کرد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...