اولین ماجرای عشقی که در این جهان باید اون رو به کمال برسونیم،رابطهی خودمون با خودمونه.تنها بعد از موفقیت در این رابطه است که میتونیم به دیگران عشق بدیم.***
"اگه دید زدنات تموم شد بیا سوار شو که بریم"لیام با صدای بلندی گفت وقتی دید که هری قصد گرفتن نگاهش از ماشین الکس و حرکت کردن رو نداره.
ظهر شده بود و هر چهار نفر،یعنی الکس،لویی،هری و لیام باهم از ساختمون خارج شدند و لویی تصمیم گرفت که با الکس به خونه برگرده بنابراین بیمعطلی سوار ماشین الکس شد.
از اونجایی که صبح لیام با ماشین هری اومده بود پس هری هیچ دلیلی نداشت که همراه اونها سوار بشه چون ماشین خودش دقیقا همین جا بود.این یکم مسخره میشد اگه این کارو میکرد و سوار ماشین الکس میشد.بهرحال اون در حال حاضر از لیام متنفره چون این رو تقصیر لیام میدید.
هری نگاهشو به سختی از ماشین الکس که به ارومی ازشون دور میشد،گرفت و به سمت ماشین خودش برگشت.
"من کسی رو دید نمیزدم"اون با بدخلقی گفت.نگاه خندان لیام رو نادیده گرفت و سوار شد.
لیام هم سوار شد و ماشین رو روشن کرد.
"پس چند دقیقه به چی زل زده بودی؟"هری چشماشو چرخوند و نگاهشو از پنجره به منظرهی بیرون داد."هیچی"اون زیرلب گفت.
لیام نیم نگاهی بهش انداخت؛دوست نداشت که هری رو اینجوری ببینه.هری همیشه ادم پر انرژیای بود؛هرجا هری بود،یعنی سروصدا و خنده و شادی هست.اما الان لیام این رو نمیدید؛هری حتی سعی نمیکرد که ناراحتیشو مخفی کنه.
"چیزی شده؟"اون با صدای ارومی پرسید اما جوابی از طرف هری دریافت نکرد.
اینجور هم نبود که هری سعی میکرد لیام رو نادیده بگیره اما اون فقط هیچ پاسخی براش نداشت.نمیتونست بگه چیزی نشده و در عین حال،نمیتونست اتفاقی که افتاده رو برای لیام تعریف کنه.
هری گیج شده بود در مورد تمام این اتفاقات.اون کل این مسئلهی 'احساسات' رو درک نمیکرد.مشخصاً که اون علاقهی خاصی به لویی داشت و این رو انکار نمیکرد_حداقل پیش خودش_اما اون فقط درکش نمیکرد.به خوبی میدونه که قلب لویی رو شکونده و باور داره که احساسات اون پسر خالص و از اعماق قلبش هستند؛اون نگاهای لویی رو به خودش دیده بود.و اینجور هم نبود که هری از این موضوع برای ارضا کردن میلهای شخصیش استفاده کرده باشه؛البته که نه!
اما بنظر میرسید که لویی اینطور فکر میکرد که هری کاملا بهش حق میداد.هری چند روز گذشته رو سعی کرده بود که خودشو قانع کنه؛که به خودش بفهمونه اون حس فقط شهوت و هوس بود و تموم شد اما نبود.اگه همونطور بود که خودش فکر میکرد،پس چرا همین الان هم داره به لویی فکر میکنه؟چرا فقط نمیتونست اونو از مغزش بیرون کنه؟
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...