49|Do you ‏remember that night?

1.6K 340 1.4K
                                    






هری با بی‌حالی دستشو زیر چونه‌اش زد و به جان ستونی،ژنرال کم سن و سالی که دیشب باهاش آشنا شده بود،چشم دوخت.جان مشغول توضیح دادن راه ورود نازی‌ها به کشور بر روی نقشه بود و هری نمی‌تونست بفهمه که چطور به پسربچه‌ای مثل جان چنین جایگاه مهمی داده بودند.این براش خیلی عجیب بود چون بعد از این همه سال کار کردن و جاسوسی کردن برای حزب،هیچ جایگاه مناسبی بهش ندادن؛این موضوع یکم ناراحتش میکرد.

تا وقتی که اسمش رو از زبون فرمانده نشونه، کاملا تو دنیای دیگه‌ای بود"هری؟"فرمانده‌ی میان سالی که رابرت نام داشت،با تعجب صداش زد.

زنجیر افکار هری با شنیدن صدای رابرت قطع شد؛صاف نشست و به فرمانده‌ای که دقیقا روبه‌روش پشت میز نشسته بود،چشم دوخت."بله؟"

قبل از اینکه فرمانده بتونه چیزی بگه،صدای الکس به گوشش رسید."فکرت شدیداً درگیره استایلز؛حواست کجاست؟"اون با تمسخر پرسید.

هری سر چرخوند و به الکس که با فاصله‌ی نسبتا زیادی از فرمانده پشت میز نشسته بود،چشم دوخت.کاملا وجودشو فراموش کرده بود.توجهی بهش نکرد و حواسشو دوباره به فرمانده داد."با من کاری داشتید؟"اون مؤدبانه پرسید.

"به نقشه‌ی که ژنرال توضیح داد توجه کردی؟"رابرت پرسید.

هری آب دهنشو قورت داد و به جان که حالا کنارش روی صندلی نشسته بود نیم نگاهی انداخت.حتی نمی‌دونست کی صحبت‌هاش تموم شده بود!
به ناچار سر تکون داد."البته"

"پس مشکلی باهاش نداری؟نمی‌خوای چیزی بهش اضافه کنی؟"

هری به چشم‌های مردی که با نگرانی بهش دوخته شده بودند نگاه کرد.یادشه که رابرت چقدر باهاش خوب برخورد می‌کرد و حالا دروغ گفتن به اون کاری نیست که بخواد اما برای حفظ اعتبارش مجبور بود.دوباره سرشو به معنای 'نه' تکون داد."نقشه کامله؛مشکلی باهاش ندارم"

"عالیه؛پس من..."جان شروع کرد به حرف زدن اما قبل از اینکه بتونه جمله‌‌اشو کامل کنه،صحبت‌هاش توسط فرمانده قطع شد.

"هری،می‌خواستم در مورد یکی از افراد باهات حرف بزنم.گمونم جدیده"رابرت بدون اینکه نگاهشو از هری بگیره،گفت و سیگاری برای خودش روشن کرد."تاملینسون؛لویی یا همچین چیزی اسمشه"اون بعد از اینکه کامی از سیگارش گرفت،با خونسردی ادامه داد.

عرق سردی ناخوداگاه روی شقیقه‌های هری نشست و صاف‌تر نشست."مشکلی پیش اومده؟"اون با شک پرسید.

فرمانده پکی به سیگارش زد و دودشو توی فضای بسته‌ی اتاق بیرون داد."فرانک یه چیزایی می‌گفت"با گنگی جواب داد.

قلب هری توی سینه‌اش فرو ریخت و شونه‌هاش بی‌اراده منقبض شدند.هومی کشید و سر تکون داد."اونا باهم مشکلاتی دارن؛گمونم..."

illegal|l.SWhere stories live. Discover now