"چیکارش کردی هری؟از دیشب تا الان بیهوشه"لیام پرسید و دستشو چند بار اروم روی گونهی لویی زد.ثیک ساعت پیش به محل سکونتشون رسیده بودند و فرانک بعد از اون لویی رو روی یک صندی قدیمی چوبی نشوند و دستاشو به دسته های صندلی بست.فقط محض احتیاط تا اگر دوباره خواست فرار کنه.فرانک هنوز دردو بین پاهاش حس میکرد.
هری سرشو به صورت بی رنگ لویی نزدیک کرد.اونقدر نزدیک که نفسهای اروم لویی به صورتش برخورد میکردند و نشون میده که این کوچولوی دردسر ساز هنوز زندهاست و داره از خواب صبحش لذت میبره.
"هیچیش نیس.اسطورهی کوچولو خسته بود مثل اینکه"با خنده گفت و خودش به حرف خودش خندید."لیو"با صدای بلندی لیو رو که مشغول صبحونه خوردن بود رو صدا کرد و با چشم دنبالش گشت.
"بله قربان؟!"لیو با اون جسم ریزه میزهاش جلوی هری ایستاد و منتظر بهش نگاه کرد.
"یه سطل پر اب برام بیار.میتونی؟!"هری با لبخند درخواست کرد و لیو "بله"ی گفت و راه افتاد تا برای هری سطل پر اب بیاره.
"واسه چی میخوای؟!"لیام با چشم های ریز شده از هری پرسید و در دلش ارزو میکرد اون چیزی نباشه که بهش فکر میکنه.
هری لبخند گشادی زد و شونهی برای لیام بالا انداخت،بالاخره باید ضربهی دیشب این کوچولوی دردسر سازو تلافی کنه؛مگه نه؟!
لیو با سطلی که از اب سرد رودخونه پرش کرده بود به هری نزدیک شد و اونو به دستش داد.هری از سردی اب لبخندی زد و به لیام نگاه کرد. "پرسیدی چرا به هوش نمیاد؛نه؟"
لیام دستاشو به کمرش زد و با تردید سری برای هری تکون داد.هری سطل ابو بالا گرفت و با یه حرکت همه اشو روی لویی خالی کرد.
لویی با فریاد بلندی چشماشو باز کرد.حس میکرد سرما تا ته وجودش نفوذ کرده و قلبش در حال یخ زدنه؛این دیگه چه کوفتی بود؟!
"به هوش اومد.تادا"هری با لبخند بزرگی گفت و دستاشو از هم باز کرد و برای چند نفری که ایستاده بودند و مسخره بازیهای هری رو تماشا میکردند،نمایشی تعظیم کرد.
فرانک خندید و به شوخی برای هری دست زد:
"عالی بود لیدر"لیام که کلا تو شوک بود،نمی دونست بپره رو هری و تک تک موهاشو بکنه،یا بره و پتوی برای این بدبخت که از سرما میلرزید بیاره.
لویی قلبش تندتند خودشو به قفسهای سینهاش میکوبید و نفس هاش سنگین شده بودند.نفسشو از بین لب های باز شده بیرون داد که بخار کمی از دهنش خارج شد.بدنش به طور اشکار از سرما میلرزید.اون جز یک پیرهن نازک مشکی که الان روی تنش چسبیده بود،چیزی به تن نداشت.اون واقعا در این لحظه درک درستی از موقعیتش نداشت ولی حاظر بود همین الان کسی که این کارو باهاش کرده از دیکش اویزون کنه و پوست سرشو بکنه.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...