"خیلی خوشحال شدم که دوباره دیدمت لویی"نایل روبه لویی گفت و انگشتهاش رو دور دستهی چرمی ساکش محکمتر کرد.آخر شب شده بود و نایل،که تمام روزش رو در رستوران گذرونده بود،بالاخره قصد رفتن کرد.لویی بهش پیشنهاد موندن داده بود اما اون پیشنهادش رو رد کرد و حالا،بعد از شام خوشمزهای که باهم خورده بودند و اوقات خوبی که باهم گذروندند،اون آمادهی رفتن بود.
سر چرخوند و با لبخند ملایمی که تمام روز روی لبهاش جریان داشت،به زین نگاه کرد."شام بسیار خوشمزهای بود زین؛جدی میگم،دستپخت بسیار خوبی داری"
زین لب گشادی زد."میدونم"با پررویی کامل گفت اما با فرو رفتن نامحسوس آرنج لویی در پهلوش،خندهی ساختگی کرد و زیر لب به آرومی تشکر کرد.
"شب خوبی داشته باشید آقایون؛چند هفتهی دیگه میبینمتون"نایل با لبخند گفت و عقب گرد کرد،سپس چرخید و با قدمهای ارومی از زین و لویی دور شد.
"لعنتی از سرو روش پول میباره"زین با حرص،زیر لب غر زد.
لویی چشمهاش رو کلافه بست.تحملش برای امروز تموم شده بود؛نه به زمان شام که مجبور بود تمام وقت حواسش به زین باشه تا چیزی نگه و معامله رو بهم نزنه،نه به الان که باید غر زدنهاش رو تحمل کنه.البته،نایل اونقدر مردی خوشرو و خوش اخلاق بود،که به تمام تیکههای زین فقط کوتاه میخندید و چیزی در مورد رفتارهاش نمیگفت.
صادقانه اونها وقت خوبی رو باهم گذرونده بودند و خوشبختانه،امروز مشتریهای زیادی نداشتند پس هردوی زین و لویی تونستند که بدون هیچ نگرانی رستوران رو به استیو بسپارند و خودشون با نایل شام بخورند.البته که لازم به ذکر هست که زین در ابتدا نمیخواست باهاشون شام بخوره،اما لویی با زور و دعوا اون رو سر میز کشونده بود.نایل بهشون اطلاع داده بود که باید برای انجام دادن یه سری از کارهاش به ایرلند برگرده و بعد که سرش خلوتتر شد،دوباره به دانکستر بیاد.اون مقدار پول لازمی که باید به آنتونی پرداخت کنند رو بهشون داده بود پس لویی حالا میتونست با خیال راحت به تخت بره.
لویی دست خودش نبود.با اینکه تنها دو ماه از خریدن این رستوران میگذشت،اما زیادیی بهش وابسته شده بود.اون به سمت زین،که همچنان داشت غر میزد چرخید و با اخم بهش خیره شد."میشه بس کنی؟"
زین از سرما بیشتر توی خودش جمع شد و به طرف لویی چرخید تا رو در روی هم قرار بگیرند."مگه دروغ میگم؟"با پررویی گفت."فقط کفشهاش از کل زندگی من گرونتره"اون عبوسانه اضافه کرد.
لویی چشم چرخوند."بیخیال زین.بیا بریم داخل"با خستگی گفت و جلوتر از زین به سمت رستوران رفت.با وارد شدن و دیدن پیرمردی که هر شب عادت داشت به اینجا بیاد و مست کنه،نفسش رو 'آه' مانند بیرون داد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...