این خیلی باعث تعجبمه که چقدر راحت همه چیز عوض میشه؛چقدر آسونه که از همون مسیر همیشگی شروع کنی و از جای تازهای سردربیاری.فقط یه قدم اشتباه؛یه مکث،یه راه انحرافی کافیه تا عاقبت دوستای جدید پیدا کنین،یا یه اتفاق بد بیوفته یا رابطهتون به فنا بره.
قبلا هرگز به ذهنم خطور نکرده بود؛قبلا هرگز قادر به دیدنش نبودم،و این باعث میشه به طور ناخوشایندی حس کنم شاید همه ی این احتمالات در یک زمان وجود دارن؛مثلا تو هر لحظه ای که زندگی میکنیم هزاران لایه ی دیـگه زیر اون هـست که متفاوت به نظر می رسه.
اون مقولهی'هیچوقت دیر نیست'چرت محضه؛کافیه فقط یک قدم اشتباه برداری،تا کاملاً مسیرو گم کنی.شاید هم مسیر جدیدی پیدا کردی!
قدم اول؛تو میگی باید باهم صحبت کنیم.اون بلند میشه که بره،تو میگی بشین؛این فقط یک صحبته.
قدم دوم؛اون بهت مودبانه لبخند میزنه و تو مودبانه بهش خیره میشی؛به این فکر میکنی که چشماش چقدر اشناست!
قدم سوم؛همونطور که اون به سمت چپ میره،تو سمت راست میمونی؛بین خطهایی
از ترس و گناه.تعجب میکنی و از خودت میپرسی...من کجا رو اشتباه رفتم؟من یک دوست رو از دست دادم.جایی بین این همه تلخیها،من حاضر بودم تمام شب رو با تو،و به خاطر تو بیدار بمونم؛اگر فقط میدونستم چطور باید یک زندگی رو نجات بدم!
(three weeks later)
در حالی که صلیب گردنبدشو بین انگشتاش گرفته بود؛ زیر چشمی به اون مرد مشکی پوش که چند متر ازش دورتر ایستاده بود،نگاه میکرد.لویی تقریباً مطمئنه که هری از عمد بهش نگاه نمیکنه و نادیدهاش میگیره؛این غیر ممکنه که تا الان سنگینی نگاه لویی رو حس نکرده باشه.
هری بین سیاهی شب،اون وسط میدرخشید؛شاید هم لویی اینجوری میدیدش.بهرحال اون زیبا بود؛حتی الان که خستگیش از طرز ایستادنش هم مشخصه،زیباتر از همیشه به نظر میرسه.
اون به الکس نگاه میکنه و سرشو تکون میده؛کلافه دستشو توی موهاش فرو میکنه و اونها رو بالا میده.لویی میخواست داد بزنه و بهش بگه که اروم این کارو بکنه،اما نمیتونست؛مثل همیشه!
آدام،الکس و فرانک،کسایی که این روزا زیاد باهاشون وقت میگذرونه،کنارش ایستاده بودند و اون برای حرفهای الکس سر تکون میده و چیزی میگه که لویی نمیتونه تشخیص بده چیه.لویی توی لبخونی کردن افتضاحه؛البته باید فاصلهی زیادی که بینشونه رو هم در نظر گرفت.
تماشا میکنه وقتی هری،به همراه اون سه نفر به سمت ماشین میرن و بعد از لحظاتی کوتاه، از زاویهی دید اون خارج میشن.عصبی نفسشو بیرون میده و چوب توی دستشو میشکونه.این وقت شب اون چهارتا کجا رفتن؟!
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...