چند دقیقه از راه رفتنشون میگذشت.لویی از راهی میرفت که هیچکس از اون سر در نمیاورد و فقط پشت سر پسری میرفتند که هنوز دوساعت نیست که میشناسنش."اصلا تو از کجا میدونی که یک ماشین دیگه هست؟"فرانک پرسید.
لویی بدون اینکه نگاهشو از روبهروش بگیره،جواب داد:
"وقتی داشتم به این سمت میومدم؛دیدمشون""پس از کجا فهمیدی که قراره دوتا ماشین باشن؟"فرانک با تندی پرسید و با چشم های ریز شده به لویی نگاه کرد.
لویی نیم نگاهی بهش انداخت؛اون پسر چرا اینقدر داشت سوال میپرسید؟
"حدس زدم""حدس زدی؟واو!"فرانک بعد از نگاه بدی که به لویی انداخت ،گفت و پوزخند زد.
لویی نمیفهمید مشکل اون پسر چیه؟این به جا تشکر کردنشه!شاید هنوز به اون ضربهی که لویی وسط پاهاش زد فکر میکنه.اون تصمیم گرفت به اون پسر چیزی نگه و به حرفهاش توجه نکنه.بالاخره بدجور زدش!
بنابراین فقط نیشخندی تحویلش داد و به روبهروش نگاه کرد.چند دقیقهای رو راه رفتند که لویی ایستاد و بقیه بهش نزدیک شدند."همینجا"گفت و بعد دستاشو به کمرش زدو نگاهی به اطرافش انداخت.
"یا از سمت چپمون میان یا راست"لیام:خب الان چیکار کنیم؟؟
"میشینیم و اطرافمون و چک میکنیم"لویی رو به لیام گفت و بعد از تموم شدن جملهاش به یک درخت نسبتا بلندی نگاه کرد.پاشو روی یکی از شاخه ها گذاشت و با یک حرکتی خودشو بالا کشید و روی شاخهی قوی درخت نشست.این کارش باعث شد هری چپچپ نگاهش کنه و لویی براش چشماشو بچرخونه.
لویی:دوربینتو میدی لیام؟
"اره اره،بیا"لیام گفت و دوربین شکاری توی دستشو به سمت لویی گرفت؛لویی خم شد و دستشو دراز کرد و دوربینو از دست لیام گرفت و روی چشمهاش گذاشت و اطرافشو چک کرد.
هری رو به لویی که سرشو اطراف میچرخوند،کرد."تاملینسون مطمئنی که از این طرف میان دیگه؟"
لویی دوربینو پایین اورد و از اون فاصله به چشمهای سبز هری که الان سبزیشون بیشتر به چشم میخورد،نگاه کرد."مطمئنم"
هردو ثانیههایی به چشمان همدیگه خیره موندند و در اخر با صدای مایک نگاهشونو از هم گرفتند.
"این صدارو میشنویید؟"
لویی به سرعت دوربینو روی چشماش گذاشت و بقیه همه اسلحهاشونو اماده کردند و گارد گرفتند.لویی با دیدن ماشینی که تقریبا با سرعت از طرف چپ به سمتشون میومد خوشحال شد و در دلش به خودش افرین گفت."از سمت چپ میان"
لیام رو به هری کرد و به تندی پرسید:
"نقشه چیه؟"هری روبه لویی کرد و گفت:
"تاملینسون چرخ ماشین رو میزنی.میخوام کنترل ماشینو از دست بدن"
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...