اتفاقات!
اتفاق به این جهت اتفاق میفته که باید اتفاق بیفته.مثل یک قانون میمونه...مثل یک اصل در زندگی!رابطهای که اتفاقات با وجود دارند یک رابطهای ضروریه.مانعی نداره،زمین اینگونه میچرخد.قانون زندگی اینه؛گرچه زندگی قانونی نداره!میبینید!مزخرفهولی همزمان جالبه.لویی دقیقا نمیدونست که چه اتفاقی درحال رخ دادنه.میدونه که داره یه اتفاقی میفته.متوجهِ که چیزی عوض شده...اما اون چیه؟نمیدونه.
لویی نمیخواست اعتراف کنه ،اما جداً داشت بهش خوش میگذشت...اره بودن با هری لذت بخشه! با هریای که احتمال سکوت کردنش یک درصده.شاید در وقت دیگهای، لویی خسته میشد یا عصبی و کلافه ،اما الان نه.نمیفهمید چی عوض شده ولی اون مثل قبل از پرحرفیهای هری بدش نمیومد.
لویی به خوبی خودش رو میشناخت و میدونست.میفهمید که داره جذب هری میشه و این دست خودش نیست.هری شخصیت عجیب و جالبی داشت اما خب هرچی باشه این از نظر لویی اشتباهِ!
لویی مطمن بود که هری مردی نیست که با مرد دیگهای وارد رابطه بشه.هرچی باشه اون یه دختر در زندگیش داشت.و نه...لویی نمیتونست اینکارو بکنه و به خودش اجازه بده که بیشتر به هری فکر کنه.اون باید افسار افکارشو به دست بگیره..اون باید خودشو کنترل کنه.فقط کافیه که نقاب "بیحسی"رو به صورتش بزنه و بی تفاوت باشه.مثل همیشه.پا بذاره روی احساساتش چون اونها،این احساسات غلط هستند.نادرستند...احساسات در زندگیش جا نداره و نباید داشته باشه.لویی همچین اجازهای رو به خودش نمیده!
بعد از اون هدیهی هری،اونا گردش امروزشون رو ادامه دادند.لویی سخت جلوی خودشو گرفت تا دستشو روی سینهاش نزاره و گردنبندشو لمس نکنه.
اونا در سکوت قدم برمیداشتند و با اینکه دورورشون شلوغه،اما ارامش داشتند.برای هری که این اوقات خوش بود و فکر نمیکرد برای لویی بد باشه؛از اونجا که تا حالا اعتراضی نداشته.
اون دو توقف کوتاهی هم داشتند.نزدیکای عصر بود و هری گرسنهاش بود و اصرار کرد سرپایی یه چیزی بخورند.لویی مخالفت نکرد و در راه برای خودش پاکت سیگاری همراه با فندک خرید.
سیگار،تقریبا داشت فراموش میکرد که چقد بهش نیاز داره!این همزمان عجیب و ازار دهندهاس.عجیب بودنش از اون جهت که لویی داشت زندگی قبلی خودشو فراموش میکرد؛و از اون جهت ازار دهندهاس اینه که لویی اصلا نمیخواد که فراموش کنه.لویی شدیدا نیاز داره که تنها با خودش بشینه و فکر کنه.اون شدیدا به این چیز نیاز داره؛تنهایی!
***
'ترغیب'
نگاهی به جلد کتاب میندازه'ترغیب'اسمش جالب بنظر میاد.لویی کتاب رو از بین کتابها برمیداره و به جلدش نگاه میکنه'جین آستن'
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...