50|Brave OR Coward?

1.5K 356 1.4K
                                    







"هری؟"
صدای الکس از پشت در،گوش‌های هر دوشون رو پر کرد.الکس دوباره به در کوبید؛این‌بار محکم‌تر."میدونم این‌جایی،درو باز کن"

قلب لویی توی سینه‌اش فرو ریخت و نفس کشیدن براش سخت‌تر شد.الکس به تهدیدش عمل کرد؛اون اومده بود تا با هری حرف بزنه.کمتر از ثانیه‌ای مغز لویی پر از افکار وحشتناک و سیناریوهای بد شد.گذشته‌اش هیچ‌وقت تنهاش نمی‌گذاشت؛هر چقدر که ازش فرار می‌کرد،باز هم همه جا دنبالش می‌کرد.زندگی رویایی که با هری برای خودش ساخته بود،رو حالا نابود شده می‌دید.


هری کلافه چشم چرخوند؛همین یکی رو کم داشت.اون با چشم و ابرو به لویی اشاره کرد که به اتاق بره؛نفس عمیقی کشید و بعد از مرتب کردن پیرهنش،در رو باز کرد.

با باز شدن در،قامت بلند الکس جلوی هری نمایان شد.الکس ابروهاشو با حالت کلافه‌ای توی هم کشید و نگاه سرزنش‌گرش رو به صورت هری دوخت."خواب بودی؟"

"کاری داری؟"هری جواب سؤالش رو با سؤال دیگه‌ای پاسخ داد و با برداشتن قدمی به جلو،به چهارچوب در تکیه داد.

خیلی واضح بود که الکس از شنیدن جواب هری خوشنود نبود؛نفسی گرفت و طبق
عادت همیشگی‌اش،دستاشو توی جیب‌های شلوارش فرو کرد."فردا داریم به سمت مرز حرکت می‌کنیم"به سادگی گفت.

"خب؟"هری با خونسردی جواب داد.

الکس کمی مکث کرد قبل از جواب دادن.
"می‌خواستم مطمئن بشم که میایی یا نه"

هری چشماشو چرخوند."این چه سؤالیه الکس،البته که میام"اون با حالت کلافه و عصبی‌ای گفت."ما باهم کار می‌کنیم؛نکنه یادت رفته؟"

الکس پوزخندی تحویلش داد."البته که نه؛اما انگار تو یادت رفته"

هری اخم کرد؛هیچ از این حرف‌ها و رفتارهای الکس خوشش نمی‌اومد.اون مرد از روزهای اول ملاقاتشون این‌ شکلی رفتار میکرد؛گویا با هر حرکت و هر سخنی که از بین لب‌هاش خارج می‌شد،طرف مقابلش رو به چالش میکشید.
"منظورت چیه"عبوسانه پرسید.

الکس نیشخندی زد و بدون اینکه جوابی بده،پاکت سیگارشو از جیبش خارج کرد.سیگاری از پاکت بیرون کشید و تا فاصله‌ی روشن کردنش و صحبت کردن،می‌تونست نگاه کلافه و بی‌صبر هری رو روی خودش حس کنه."نمیدونم"با گنگی زیرلب گفت و پکی به سیگارش زد.
"این روزا حواست زیاد به کار نیست.نکنه عاشق شدی؟"اون با طعنه پرسید و نگاهشو به چشم‌های هری دوخت.

چشم‌های هری بسته شدند و نفسشو با حرص از میون لب‌هاش بیرون داد.الکس از عشق حرف میزد؟هری همین الان تصویر صورت و لبخند رویایی لویی پشت پلک‌هاش نقش بسته بود؛البته که عاشق شده بود.چشم‌هاش رو باز کرد و برخلاف چیزی که در دل داشت،گفت:
"عاشق کی بشم اینجا؟تو؟"

illegal|l.SWhere stories live. Discover now