22|memento,a necklace

1.4K 377 130
                                    












وقتی به بازار رسیدند،لویی خودشو وسط کلی ادم پیدا کرد،بزرگ و کوچک،پیر و کودک.لویی حس کرد که سروصدا و شلوغی و همه‌ی اینها یجورایی بهش استرس میداد.نمی‌دونست چرا.شاید بخاطر اینکه خیلی وقته بین مردم نبوده و تو جاهای شلوغی،ظاهر نشده.نفس عمیقی کشید و ناخودآگاه به هری بیشتر نزدیک شد.

هری با لبخند محوی که روی لب‌هاش بود،دستاشو توی جیب‌های کتش فرو برد و قبل از اینکه وارد جمعیت بشه،نیم نگاهی به لویی انداخت و بعد حرکت کرد.اون دو،از بین مردم می‌گذشتند و به مغازه‌ها و فروشگاه‌ها نگاه میکردند.

دقایقی بعد،استرس لویی از بین رفت و بالاخره تونست احساس راحتی کنه.سرشو به اطراف میچرخوند و گاهی به صورت مردم نگاه میکرد.در این بین هم حواسش بود که هریو گم نکنه.البته چیز مهمی هم نبوده؛اگه گمش کرد،سخت نیست که دوباره پیداش کنه.فقط کافیه روی صندلی یا بلندی بالا بره و دنبال یه کله‌ای فرفری بگرده.

همانطوری که راه میرفت،با دیدن اون رنگی‌هایی که تو هوا معلق بودند،ایستاد و نگاهش به دختربچه‌ای کوچیکی که کنار مادرش ایستاد و هردو مشغول صحبت با اون مرد بادبادَک فروش بودند.

انگار که زمان متوقف شده و لویی توی اون لحظه توقف کرده بود.ذهنش به چندین سال پیش سفر کرد.در عمق وجودش هم میدونست که این خاطرات قرار نیست از مغزش محو بشن.

(flash back_18 years ago)


مرد به زحمت از بین جمعیت میگذشت و حواسش بود که دست پسرشو رها نکنه تا اون کوچولو گم نشه.لویی دست پدرشو محکم گرفته بود چون میترسید.میترسید که توی بازار گم بشه و دیگه پدرش نتونه پیداش کنه،افکار بچگونه.

با دیدن اون ‌بادبادَک‌های رنگی ایستاد و محو اون‌ها شد.با ایستادنش،مارک به سمتش چرخید و رد نگاه پسرشو دنبال کرد تا به اون مرد بادبادَک فروش رسید.لبخندی روی لب هاش شکل گرفت و به لویی که با چشم‌های قلبی به ‌بادبادَک‌ها خیره شده، نگاه کرد

"از اونا میخوایی؟"

پسر کوچولو فوری خجالت کشید و دست کوچیکشو روی دهنش گذاشت،انگار که پدرش مچ اونو در حال انجام کار بد،گرفته باشه.مارک به این حرکت کیوت پسرش خندید و خم شد تا همقد پسرش بشه.دستشو از روی دهنش کنار زد و چتری‌های نرمشو نوازش کرد."بگو بهم عزیزم،برات بادبادَک بخرم؟"

لویی لبخند کوچیکی زد و سرشو به نشونه‌ی مثبت چندبار بالا و پایین کرد.مارک تک خنده‌ی کرد و لپ‌های لویی رو کشید؛اون پسربچه حتی سرخ‌تر شد.




" کجا سیر میکنی؟ "با صدای که از روبه‌روش اومد،نگاهشو از اون مادر و بچش گرفت و به هری که مشکوک و ناراضی نگاهش میکرد،داد.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now