36|stay away from harry

2K 379 723
                                    





در حالی که زیر لب غر میزد،سرجا چرخید و حواسشو به صدای 'تق‌تق'ـی که اونو از خواب نازش بیدار کرده بود،داد؛یکی داشت در میزد.چند لحظه صبر کرد و وقتی صدا قطع شد،نفس حبس شده‌اش رو بیرون داد.

"شت"زیرلب گفت و به سختی لای پلک‌هاشو باز کرد؛کی میتونه باشه اول صبح؟اصلا ساعت چنده؟

نور خورشیدیی که از پنجره روی صورت و بدنش می‌تابید و صدایی که از بیرون به گوش می‌رسید؛نشون میداد که مثل همیشه اشتباه کرده و همچینم اول صبح نیست!

زیرلب ناله‌ای کرد و به سختی سرجا نشست.سر چرخوند و از لای پلک‌هاش به هری‌ نگاه کرد؛به پشت خوابیده بود و یه دستشو روی سینه‌اش و دیگری رو روی بالش گذاشته بود،نور خورشید روی بدنش افتاده بود و پوستش مثل طلا می‌درخشید.فرفری‌های تیره‌اش دور صورتش رو قاب گرفته بود و خیلی معصوم بنظر می‌رسید.مثل فرشته‌ها؛خیره کننده!

لویی با دیدنش لبخند زد و با تداعی شدن اتفاقات روز گذشته در ذهنش،لبخندش بزرگتر شد.دستشو بالا اورد و روی بازوی هری گذاشت تا اونو بیدار کنه.

"هری..."
صداش خشدار و نازک بود و حقیقتش لویی از این متنفر بود؛چرا باید صداش اینقدر دخترونه باشه؟

لویی از افکارش خارج شد وقتی دید هری داره تکون میخوره؛اون با حالت بامزه‌ای به دماغش چین داد و زیرلب چیزی گفت.لویی بی صدا به حالت صورتش خندید و به لب‌های جمع شده‌اش نگاه کرد؛لب‌هاش صورتی بنظر می‌رسیدن و لویی رو بیشتر از هرموقع دیگه‌ای وسوسه میکردند تا اون‌ها رو سخت ببوسه.

دوباره سرشو به دوطرف تکون داد تا افکار کثیفش رو کنار بزنه؛اول صبحی چه چیزایی ذهنشو درگیر کرده!

"هری...بیدار شو"
اون دوباره صداش زد و تکونش داد اما تنها جوابی که از طرف اون دریافت کرد یه سری صداهای نامفهوم بود.لویی هوفـی کشید وقتی هری پشتشو بهش کرد و پتو رو روی سرش کشید.


"من رفتما..."
لویی سعی کرد اونو مثلا 'تهدید' کنه؛میدونست هیچ فایده‌ای نداره.هری عاشق خواب صبحه و تنها کسی که از پسش برمیومد لیام بود.لویی کفشاشو پوشید و از جا بلند شد و بعد از اینکه دستی به لباس و موهاش کشید،به سمت در رفت.

با دیدن قفل که هیچ کلیدی نداشت،اخم کرد.مگه هری دیشب قفلش نکرده بود؟
لویی با بی‌صبری دستگیره‌ی در رو گرفت و اونو چندبار فشار داد؛خب مثل اینکه قفل کرده.نفسی از سرراحتی کشید و با چشم دنبال کلید گشت.میدونست که قرار نیست پیداش کنه اما سعی کرد تمرکز کنه و دیشبو به یاد بیاره؛هری کلیدو کجا گذاشت؟

بعد از چند لحظه که از گشتن ناامید شده بود،نفسشو محکم بیرون داد و به سمت هری رفت و بالای سرش ایستاد.اون مرد صورتشو توی بالش پنهون کرده بود و جز فرفری‌هاش، چیزی ازش قابل دیدن نبود.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now