همانطور که زیر لب سوت میزد خم شد و پیرهنشو که در واقع متعلق به لیام بود،رو برداشت.حوله رو با دست دیگه از روی سرش برداشت و تا اومد که که پیرهنشو تنش کنه ،در اتاق باز شد و کلهی فرفری هری از بینش نمایان شد؛در حالی که سرش پایین بود و حواسش به هیچ جا نبودلویی به سرعت پیرهنشو جلوی پایین تنهاش گرفت و چشماش از تعجب باز مونده بودند.فاک!
"چرا..."هری گفت و سرشو بالا گرفت اما با دیدن منظرهای روبهروش دهنش باز موند و ادامه نداد.وات دِ هِل؟!
تندتند چند بار پلک زد و دهنشو باز کرد تا چیزی بگه."واو"فاک!هری تو دلش به خودش لعنت فرستاد.'واو'این وسط چی میگه دیگه؟!
"من...من میخواستم.یعنی نمیخواستم..."هری با لکنت گفت.در واقع نمیفهمید داره چی میگه اما داشت فقط تلاش میکرد که حرفی بزنه تا از عجیب بودن اوضاع کم کنه.
چشماش بدن لویی رو از بالا تا پایین اسکن کردن و دوباره حس کرد که هوا چند درجه گرمتر شده. این دیگه چه فاکیه؟لویی که دید هری همینجوری وایساده و داره بَرو بَر نگاهش میکنه ،چشماشو چرخوند و اون پارچهرو بیشتر بالا اورد.
"برو بیرون"
لویی اروم زمزمه کرد اما همین کافی بود تا هری رو به خودش بیاره.تند چرخید تا از اتاق خارج بشه اما سرش به چارچوب در خورد.نالهی ارومی از بین لباش خارج شد اما تعلل نکرد و از اتاق خارج شد.
به محض اینکه درو بست نفس حبس شدهاشو از بین لباش بیرون داد و به در تکیه زد.دستشو روی پیشونیاش،جای که ضربه خورد ،کشید و چند بار پلک زد تا اون صحنه رو فراموش کنه.با یاداوری بدن سفید پسر چشم ابی لعنتی زیر لب به خودش فرستاد.هری از کی به این چیزا اهمیت میده؟از کی به بدن لخت دیگران فکر میکنه؟
اون همیشه فکر میکرد که لویی لاغره اما نه.لویی اندامش ظریفه و گاد موهاش؛موهای خیسش که روی صورتش ریخته بود فقط بیش از حد جذابش کرده بود و بهتره که شونهها و ترقوههای خوشگلشو به یاد نیاره.
هری تا به خودش اومد دید داره لویی رو حتی بدون اون پارچهی سفید تصور میکنه.اب دهنشو با صدا قورت داد و چیزی رو توی اون پایینا حس کرد.سرشو خم کرد و به جلوی شلوارش نگاه کرد.خب...میشه گفت که اتفاقی نیفتاده؛فقط یکم برامده شده و این...
این افتضاحه!نه هری تو نباید بخاطر دیدن بدن برهنهای دوستت_که از قضا دوستت هم نیست و بدنش فوق العادهاس-تحریک بشی.فقط فراموشش کن...
..........
به محض اینکه هری از اتاق خارج شد،تند تند لباساشو تنش کرد و موهاشو از روی پیشونیش کنار زد.نفسی گرفت و دستشو روی صورتش کشید.چرا همون لحظه به هری نگفت بره بیرون؟چه اتفاقی افتاد و چرا افتاد؟اون باید سرش داد میزد و سریع بیرونش میکرد اما در عوض گذاشت که هری همهی بدنشو دید بزنه.خداروشکر که دستاش حرکت کردن وبه پیرهنش چنگ زدند.دوباره نفس عمیقی کشید و به سمت در رفت.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...