(سال ۱۹۴۴_انگلستان_چهارسال بعد)
"هری...هری بیدار شو"
هری از سرما بیشتر توی خودش جمع شد و پتو رو روی سرش کشید."گمشو بزار بخوابم عوضی"زیرلب غرید و چشماشو روی هم فشار داد.امیدوار بود که بره اما لیام سمجتر از این حرف ها بود.
"هری بیدار شو برات خبر دارم"لیام گفت و باز هم بدن پسر چشم سبزو تکون داد.
هری که میدونست لیام قرار نیست راحتش بزاره با بدخلقی سرجاش نشست و غرید:
"چه مرگته اول صبح؟""خبر مهم دارم برات رئیس"لیام با نیش باز گفت و هری کلافه با دست موهاشو عقب زد.
"بنال "
"صبح یه دور رفته بودم نزدیک شهر و حدس بزن چی شنیدم؟"لیام با نیش باز گفت.
"چی شنیدی؟"هری با بدخلقی گفت و چشماشو مالوند.کمرش از خوابیدن روی زمین چوبی کلبه درد میکرد و کل شب،سرما رو تحمل کرده بود.
"شنیدم که قراره دوشنبهی این هفته لویی تاملینسونو اعدام کنند"لیام جوری گفت که انگار قراره با اعدام کردن اون مرد بهش جایزه بدن یا همچین چیزی.
هری کلافه پوفی کشید و به چشمام قهوهای لیام نگاه کرد."خب چیکار کنم؟کی هست اصلا؟"
چشم های قهوهی لیام گرد شد و با تعجب به هری نگاه کرد."یعنی میخوای بگی لویی تاملینسونو نمیشناسی؟"
هری پوکر نگاهش کرد و گفت:
"اره؛نمیشناسم""تو جدیای الان؟تاملینسون کسیه که این یک ساله اخیر کابوس آلمانیها شده.اون لعنتی سیتا ژنرال آلمانی کشته؛سیتا!در این یه سال جوری معروف شده که همهی ارتش میشناسنش"لیام با اب و تاب از کارهای لویی حرف میزد و هری همچنان با صورت بیحال نگاهش میکرد.
"چطوری تو اونو نمیشناسی؟واقعا توقع اینو نداشتم لیدر"لیام گفت و سری به عنوان تاسف برای هری تکون داد و زیر لب نوچ نوچی کرد.
هری چشماشو برای لیام چرخوند و از جاش بلند شد تا ابی به سروصورتش بزنه.از کلبه خارج شد و به سمت رودخونهی که پشت کلبه بود راه افتاد.میدونست که لیام قراره پشت سرش راه بیفته و بی وقفه صحبت کنه.این عادت لیام بود؛وقتی خبری گیرش میومد باید جزبه جز براش تعریف کنه.
"میگن خودشم یه سرباز تو ارتش بوده ولی مثل اینکه تصمیم گرفته علیه اونا شورش یا همچین چیزی کنه.چند روز پیش ریختن سرش و دستگیرش کردن؛به جا کشتنش گفتن وسط شهر اعدامش کنن تا درس عبرتی بشه برای بقیه"
"هی هی؛ارومتر.دوباره بگو،هیچی نفهمیدم"هری در حالی که با لبهی پیرهن سفید رنگش مشغول خشک کردن صورتش بود گفت و دوباره سمت کلبه راه افتاد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...