توی همین افکار بود که با صدای خشخشی که شنید،نگاهشو از اسمون گرفت و با چشمهای ریز شده به اطراف نگاه کرد.صدا بلندتر و نزدیکتر شد و هری بالاخره دیدش؛اون هیکل ظریف و کوچیکشو به خوبی میشناخت.نفس حبس شدهشو بیرون داد؛بالاخره.
از صندلی بلند شد و بعد از گذاشتن کتابش روی اون،چرخید و دست به سینه به پسری که شلو ول راه میرفت،خیره شد؛به نظر میرسید که روی حرکاتش تمرکز نداره.اون که مست نبود؛بود؟!تماشا کرد وقتی پسر با بیحالی کنار درختی ولو شد؛به تنهی ضخیمش تکیه داد و چشماشو بست.
هری مطمئنه که اون مست یا نیمه هوشیاره؛اون حتی متوجه حضورش هم نشده بود.ناگهان موجی از خشم و ناراحتی وجود هری رو در بر گرفت.
اون از دیدن لویی که صحیح و سالم جلوش نشسته خوشحاله؛واقعا هست.اما اون پسر حق نداره که بیخبر هرجا دلش بخواد بره و هری رو نگران،با کلی سیناریوهای ترسناک توی مغزش تنها بزاره.
'شاهزاده رفته واسه خودشمست کرده و خوشگذرونده اونوقت من اینجا داشتم از نگرانی سکته میکردم' هری توی ذهنش غر زد و با اخم شدیدی که روی صورتش نقش بسته بود،به سمتش رفت.قدمهاش اروم بود و وقتی کنارش رسید،اون همچنان چشماش بسته بود.مسلما به این سرعت که خوابش نبرد؛اونم توی این هوا!
ثانیههایی بی حرکت ایستاد و به صورت زیبایی پسر خیره شد؛اون چی داشت که هری رو اینقدر به خودش جذب کرده بود؟
چندبار پلک زد تا افکارشو کنار بزنه؛الان وقت این چیزا نبود.سرفهی بلند و فیکی کرد و صداشو صاف کرد.چشمای خمار پسر به سرعت باز شدند و با گیجی به مرد طلبکاری که دست به سینه و با اخم بهش خیره شده بود،نگاه کرد.
دهنش از تعجب باز شد و چشماش گرد شدند؛اون هریه؟این که یه خواب نیست؛هست؟
چندبار تندتند پلک زد و صاف نشست؛هری بالای سرش، اونم توی این وقت شب چی میخواست؟
دهنشو بست و سرد به مردی که با جدیت و اخم بهش خیره شده،زل زد؛اون واقعا شبیه طلبکارا شده بود.
" چی میخوای؟ "لویی همونطور که دستاشو تکیهگاه بدنش میکرد،با بدخلقی ازش پرسید.
" کجا بودی؟! "
یه لحظه از صدای جدی و ترسناک مرد ترسید ولی بعد به یاد اورد که اون هریه؛اون که پدر یا رئیسش نیست؛اون فقط هریه.مردی که لویی داشت خودشو میکشت تا باهاش حرف بزنه.
ولی...صبر کن ببینم،اون چی پرسید؟!
" چی؟ "لویی با تعجب و گیجی گفت و با چشمهای ریز شده به صورت مرد نگاه کرد.
" کجا بودی؟" هری برای بار دوم سوالشو تکرار کرد.
لویی اخماشو توی هم کشید.
"به تو ربطی نداره "اون بهش پرید و بعد از اینکه بهش چشم غره رفت،سرشو پایین انداخت.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...