29|train station

1.5K 371 269
                                    





لویی باید به این اعتراف میکرد که ایده‌ی بیرون و توی فضای باز خوابیدن مزخرفه؛تقریباً داشت یادش میرفت که چه حسی داره.
دستاشو بالا گرفت و بدنشو کشید؛ناله‌ی ارومی بخاطر درد گردن و کمرش از بین لب‌هاش خارج شد.

چشماشو مالید و نگاهی به اطراف انداخت؛مثل همیشه هیچکس نبود.مدتی همونجا نشست و به یک نقطه زل زد؛فکر کرد.به همه چی و همه‌کس؛به تمام اتفاقاتی که براش در این مدت افتاده،به اینکه چرا اینجاست و از بودن اینجا چه حسی داره؛به همه‌ی این‌ها فکر کرد و سعی کرد درست تصمیم بگیره.

اگه اینجا میموند،احتمالا باید کار میکرد تا بتونه برای خودش غذا جور کنه؛نمیتونست که بدون غذا بمونه.ولی خبر خوب اینکه بالاخره میتونست مثل تمام مردم دیگه یه زندگی عادی و ساده داشته باشه و این خوب بود؛حتی فکر کردن بهش میتونست لبخند روی لب‌های لویی بیاره.

سرشو بالا گرفت و به خونه‌ی قدیمی و چوبی‌اشون نگاه کرد.کم‌کم لبخند جاشو به یه غم بزرگ توی قلب لویی داد.این خونه دیگه گرمای قدیمی خودشو نداره؛بدون خانواده‌اش،اینجا دیگه براش حکم خونه رو نداشت.و لویی،اون لویی قدیمی نبود.

سرشو به دو طرف تکون داد تا افکارشو کنار بزنه و بعد،با کمک دستاش از روی زمین بلند شد.همزمان با ایستادنش صدای شکمش بلند شد و بهش یاداوری کرد که اون از دیروز،چیزی نخورده.پوف کلافه‌ای کشید؛کاملا این موضوعو فراموش کرده بود.اتفاقات دیروز،مثل یک فیلم توی مغزش دوباره تداعی شدن و باعث شدن که لویی دوباره به فکر بیفته.

یعنی هری هنوز پیش اون دختره‌اس؟لویی از خودش پرسید؛بلافاصله سرشو به دو طرف تکون داد و از فکر اون خارج شد.

'به من چه اون کجاست'اون با اخم زیر لب غر زد و دستاشو توی جیب‌های کتش فرو کرد و بعد شروع به راه رفتن کرد.راستش اون فکر میکرد که مثل دیروز دیگه از دست هری عصبی نیست؛نه اینکه کلا از دستش عصبی نباشه،ولی فقط به شدت دیروز نیست.احتمالا اگه الان هری رو میدید از کنارش بدون هیچ حرفی رد میشد.اون عصبانیت کاملاً جاشو به دلخوری داده بود.فکرشو نمیکرد که هری همچین ادمی باشه؛اون مرد با اون چال‌ها و لبخندهای جذابش،چطور میتونست اینجوری باهاش رفتار کنه؟

حین اروم راه رفتنش،خاطرات زیادی که همراه با اون داشت به ذهنش هجوم اوردن و اگه در اون بین لویی یه لبخند کوچولو زد،لازم نیست که کسی درموردش چیزی بدونه!

راستش لویی به خودش حق میداد که چرا کاملاً جذب شخصیت هری شده؛اون فریبنده‌اس.جوری که لبخند میزنه،جوری که رفتار میکنه و جوری که بهش اهمیت میداد.شاید لویی بی میل بنظر میرسید،اما اون واقعا داشت بهش جذب میشد و حالا؛حس بدی داشت.حس میکرد قلبش شکسته و این خنده‌داره.اون که عاشقش نبود؛بود؟!

illegal|l.SNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ