"میتونم بشینم؟" تام پرسید و به جای کنارش اشاره کرد.لویی با دیدن تام ابروی بالا انداخت و سر تکون داد.از ظهر که با هری برگشته بودند،حس میکرد نگاههای دیگران براش سنگینه و نمیتونست تحمل کنه، پس تصمیم گرفت که تنها باشه.میخواست از غروب خورشید به تنهایی لذت ببره اما با وجود تام،تقریبا غیر ممکنه.
"از وقتی که اومدی،باهم حرف نزدیم؛به جز اون دفعه تو آدلی"تام زیرلب گفت.
"مگه چیزی برای گفتن به همدیگه داریم؟"
تام:نداریم؟!
"نه"لویی با قاطعیت جواب داد و برای ثانیهی به چشمهای تام نگاه کرد و بعد،دوباره به اسمون خیره شد.
"اما من اینطور فکر نمیکنم"تام اهی کشید و مستقیم به لویی نگاه کرد"لویی،من میخوام ازت بخاطر اون حرفهای که زدم و رفتارهای که باهات داشتم،معذرت خواهی کنم"با ناراحتی گفت."درک میکنم اگه نخوای منو ببینی یا باهام حرف بزنی.فقط میخوام مطمن باشم که منو بخشیده باشی.میدونم که چند سال پیش یه عوضی بودم،اما من واقعا عوض شدم لویی"
لویی میتونست صداقت رو تو صدای تام تشیخص بده.اون واقعا پشیمونه اما این چیزی نیست که لویی الان بهش اهمیت بده.گذشتهها،گذشته و دیگه اهمیتی نداره.نفسشو اه مانند بیرون داد و متقابلا بهش نگاه کرد."این چیزا دیگه اهمیتی برام نداره تام.من گذشته رو فراموش کردم توهم بهتره این کارو کنی.من دیگه اون پسر نوزده سالهای نیستم که بهت نگاههای یواشکی بندازه و از هر حرفت سرخ و سفید بشه"با یاداوری اون روزها پوزخند تلخی زد و ادامه داد:
"این چیزا برای گذشته بود و من فراموشش کردم پس بهتره دیگه در موردش حرف نزنیم.من گذشتم"
اون میخواست با حرفاش به تام بفهمونه که دیگه مثل قبل حسی بهش نداره و بهش فکر نمیکنه.مثل قبل قرار نیست ازش حساب ببره.میخواست بهش بفهمونه که بزرگ شده.
مردمک چشمهای تام لرزان بود و در چشمهای لویی دنبال چیزی میگشت.دنبال همون برق قدیمی چشماش.
"خوش میگذره اقایون؟"
صدای هری قبل از خودش رسید و باعث شد لویی سرشو بچرخونه تا بهش نگاه کنه.قامت بلند هریو دید که از بین درختها به اونها نزدیک میشد.لبخند محوی ناخوداگاه روی لبهای لویی شکل گرفت که البته زود از بین بردش.
هری روی سنگ بزرگی،نزدیک به لویی نشست و پاکت کاغذی قهوهای رنگی رو، کنار پاش روی زمین گذاشت."مزاحم حرف زدنتون که نشدم؟"با شک پرسید و نگاهی به دونفر انداخت.
تام سری تکون داد"نه،راحت باش"از جاش بلند شد و خاک پشت شلوارشو تکوند."حرفامون تموم شده،مگه نه لویی؟"پرسید و بدون اینکه منتظر جوابی از طرف لویی باشه،با گفتن 'خوش باشید' از آنها دور شد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...