لویی گوشهی لبشو با شیطنت گاز گرفت.
"نمیدونم؛دوست داری همینجا انجامش بدیم؟اخه درسته هیجانش زیاده اما فکر نمیکنم که اینجا،جای مناسبی باشه؛میدونی؟"هری با خنده چشم چرخوند و بی طاقت از جا بلند شد؛مچ دست لویی رو گرفت و اونو بلند کرد."کمتر حرف بزن؛بیا بریم"
دوشادوش هم از کلیسا خارج شدند و تا رسیدن به ماشین تقریبا دویدند؛تو این هوا اگه خیس میشدن،سرما خوردنشون حتمی خواهد بود.
لویی موهای نم دارشو از روی پیشونیش کنار زد و به مسیری که هری در پیش گرفته بود،خیره شد.چند دقیقه وقت بُرد تا بفهمه که این مسیر،اون مسیر اشنایِ هر روز نیست.ابروی بالا انداخت و به نیمرخ هری خیره شد."کجا داری منو میبری استایلز؟"
هری هومی کشید و لباشو با حالت بامزهای جمع کرد؛ماشینو با دقت گوشهی خیابون پارک کرد و بعد خاموشش کرد.
"پیاده شو؛رسیدیم""چقدر زود"لویی با اندکی تعجب زیرلب گفت و از ماشین پیاده شد؛با دیدن تابلوی مسافرخونه،ابروهاشو بالا داد.
"مسافرخونه؟نکنه میخوای بهم تجاوز کنی؟"هری همونطور که مشغول قفل کردن درهای ماشین بود،نگاهشو یه دور روی بدن لویی چرخوند؛نیشخند بزرگی زد.
"چیه؟میترسی؟"لویی دست به سینه شد؛کمی زیر نگاه خیره و داغ هری معذب شده بود."شبیه کسایی بنظر میرسم که ترسیدن؟"اون با غرور گفت قبل از اینکه بچرخه و وارد مسافرخونه بشه.
هری بعد از قفل کردن درهای ماشین،پشت سرش وارد شد؛به سمت پیرمردی که پشت پیشخوان نشسته بود رفت.
"وقت بخیر؛یه اتاق میخواستیم"اون مودبانه درخواست کرد.پیرمرد سرشو از روزنامهای که توی دستش بیرون اورد و با انگشت اشاره عینکشو روی چشماش درست کرد."برای یک شب؟"
هری لبخند کوچیکی تحویل مرد داد قبل از اینکه سرشو به عنوان 'اره' تکون بده.مرد از توی کشو کلیدی در اورد و روی پیشخوان گذاشت و دوباره سرشو توی روزنامهاش فرو کرد.
هری کلیدو برداشت و به سمت لویی که از همون ابتدا بیصدا به دیوار تکیه داده بود چرخید و با دو قدم بهش نزدیک شد.لویی بیحرف دستشو دراز کرد و هری با نیشخند کلیدو توی کف دستش گذاشت و بعد هردو به سمت پلهها رفتند.
خیلی زود به طبقهی بالا رسیدند و لویی با چشم دنبال اتاق شمارهی 'دو' گشت و وقتی پیداش کرد،به سمتش رفت.با کمک کلیدی که بین انگشتاش بود،درو باز کرد و اجازه داد که هری اول وارد بشه و سپس درو بست و قفل کرد.
هری جلوتر رفت و چراغو روشن کرد.نگاهشو دور اتاق چرخوند؛اتاق سادهای بود اما اون از دیدن تخت بزرگ و دو نفرهی وسط اتاق خوشحال شد.کتشو در اورد و همونجا روی زمین انداختش قبل از اینکه روی تخت بشینه.کف دستاشو روی تخت گذاشت و نگاهشو به لویی،که به در تکیه داده و حرکاتشو زیر نظر گرفته بود،داد.
YOU ARE READING
illegal|l.S
Fanfictionعشق؛یک اتحاد دونفرهای است،علیه جهان. در سال [۱۹۴۰] و در پی شروع جنگ جهانی دوم، خانواده لوییِ نوزدَه ساله جلوی چشمانش به دست سربازان نازی به قتل میرسند. تلاشهای لویی برای انتقام بیفایدهست! سرانجام، دستگیر شدنش سرنوشت او را با سرنوشت ژنرال هری ا...