46|Golden

2.2K 415 1.4K
                                    






نفس هری توی سینه‌اش حبس شد و برای اولین بار،حرف‌های دفن شده توی قلبش رو به زبون آورد.

"چون دوست دارم"
کلمات بی‌اراده و به ارومی از بین لب‌‌های هری خارج شدند و سکوت سنگینی فضا رو در بر گرفت.

لویی از هری جدا شد و قدمی به عقب برداشت.سینه‌اش پر از احساسات مختلف و متضادی بود؛پر از خشم،شگفتی،ناباوری و...

"اوه اره؟"اون زیرلب گفت و پوزخندی زد.
"فردا هم که نظرت عوض شد میای و بهم میگی که از حرفات برداشت دیگه‌ای نکنم؛نه؟"اون با خشم به هری تیکه انداخت.

هری که تا اون لحظه ساکت بود و نگاهشو به پایین دوخته بود،سر بالا گرفت و به لویی نگاه کرد؛قدمی به سمتش برداشت.
"لویی من..."

"من باورت نمیکنم هری"لویی با صدای نسبتا بلندی میون حرف‌هاش پرید؛از این متنفر بود که بهش دروغ گفته بشه."تو فکر کردی کی هستی؟تو اجازه‌ی اینو نداری که بهم دروغ بگی و با احساساتم بازی کنی..."

هری دیگه تحمل شنیدن حرف‌های تلخ لویی رو نداشت؛درسته که اون بارها با رفتار‌های ضد و نقیضش به همه چی گند زده بود،اما هیچ‌وقت به این فکر نکرده بود که به لویی دروغ بگه یا با احساساتش بازی کنه.

وقتی هری چند قدم به جلو برداشت،لویی چند قدم عقب رفت و وقتی پشتش به در خورد،ایستاد.هری فاصله‌ی بینشون رو از بین برد و سرشو اندکی خم کرد.

"لویی..."اون با صدای ارومی صداش زد و دست روی گونه‌اش گذاشت."قسم میخورم که از اون حرف‌ها منظوری نداشتم.تو حق نداری اینو بگی لویی؛نه الان که فهمیدی عاشقتم.تو حق نداری منو بخاطر ترسم تنبیه کنی"هری با صدای اروم و لرزونی گفت و نفسشو توی صورت پسر بیرون داد.


"کجاست؟"لویی با گنگی پرسید و دست هریو از روی صورتش کنار زد؛قسمتی از وجودش حرف‌های هری رو باور داشت و ترسش رو درک میکرد اما قسمت تاریک دیگه‌اش،دوست داشت که اونو تنبیه کنه و به این زودیا نبخشتش.

هری با گیجی اخم ریزی کرد.
"چی؟"اون با تردید و شک پرسید.

لویی دست روی سینه‌ی هری گذاشت و اندکی هُلش داد."نشونم بده این عشقی که ازش حرف میزنی کجاست"اون با خشم گفت؛سر بالا گرفت و نگاهشو به چشم‌های سبز و پر از تعجب هری دوخت.

"من نه می‌بینمش،نه لمسش میکنم،نه احساسش میکنم؛من فقط میشنوم"لویی با صدای ارومی برخلاف خشم و حالتش گفت."من یه سری کلمات رو میتونم بشنوم که دارن از دهنت خارج میشن ولی من نمیتونم با این کلمات آسونی که داری میگی کاری کنم"اون با غم گفت و با پایین انداختن سرش،نگاه پر از احساس هری رو نادیده گرفت.دوست نداشت ببینه؛درست همون طوری که هری احساسات اونو نادیده گرفت.

illegal|l.SWhere stories live. Discover now