54|We were in love,now we're strangers

1.5K 364 2.4K
                                    

به سمت چپ نگاه می‌کنم و تو رو می‌بینم،مثل همیشه؛زیبا و بی‌نقص.و بعد به سمت راست چشم می‌دوزم و تمام جهان رو در انتظارم می‌بینم و من،خودخواهانه تمام تو رو برای خودم،و تمام جهان رو میون دست‌هام می‌خوام.
***





هری با خستگی به صندلیش تکیه داد و نگاه بی‌میلش رو دور تا دور رستوران چرخوند.آشلی حرف میزد اما اون مرد توجهی به حرف‌هاش نشون نمیداد؛مثل همیشه.و نه اینکه از عمد اینکارو بکنه،اما اون فقط خسته‌تر و بی‌حوصله‌تر از این حرف‌ها بود.همونطور که اطراف رو برسی میکرد،توجه‌‌اش به مرد جوانی که از آشپزخونه خارج شد و وسط رستوران ایستاد،جلب شد؛اون پسر عصبانی به نظر می‌رسید.


پسر همونطور که نگاه عبوسش رو روی تک‌تک چهره‌ها می‌چرخوند،دستاشو به کمرش زد."کدوم یکی از شما احمق‌ها گفته که غذا مزه‌ی خوبی نداره؟"با صدای بلندی گفت و باعث شد که برای لحظه‌ای همه سکوت کنن و با تعجب بهش چشم بدوزن.



آشلی با ترسی که در چشم‌هاش به خوبی مشخص بود،به پسر مو مشکی نگاه کرد.میخواست که جواب بده،اما می‌ترسید.اون به دلیل حساسیتی که از سبزیجات داشت اون غذا رو برگردونده بود.اگر می‌دونست که قرار چنین مشکلی پیش بیاد،هرگز چیزی در موردش نمی‌گفت.به ناچار،نگاه درمونده‌ و نگرانش رو به هری دوخت.


هری نیم نگاهی به نامزدش انداخت و ناخودآگاه اخم کرد.درسته که کار اون‌ها یجورایی بی‌احترامی کردن بود،اما اون پسر حق نداشت چنین چیزی بگه."هی رفیق،چرا فقط آروم نمیشی؟"با صدای بلندی،رو به پسر مو مشکی گفت.


زین به مرد غریبه‌ای که خطاب بهش صحبت کرده بود،نگاه کرد."سرت تو کار خودت باشه"عبوسانه پاسخ داد و نگاهش رو دوباره به اطراف چرخوند.


هری نیشخندی زد و دست به سینه،به صندلی‌اش تکیه داد.اون پسر با اون وضعیتش زیادی احمق به‌نظر می‌رسید.محض رضای خدا،کجای دنیا آدمی پیدا میشه که بخاطر غذا دعوا کنه؟
"نظرت چیه که صداتو بیاری پایین و به جاش،غذای بهتری رو تحویل مردم بدی؟"با خونسردی رو به پسر پرسید و توجه‌اش رو به خودش جلب کرد.اون پسر دنبال دعوا بود؟چه بهتر؛هری چیزی که می‌خواست رو بهش میداد.


زین نفسش رو عصبی بیرون داد و با نگاهی که کلافگی ازش می‌بارید،مرد رو به روش رو برانداز کرد.نیشخند اون مرد زیادی رو مخش بود."و نظر تو در مورد بستن دهن گشادت چیه؟ها؟"اون با خشم قدمی به طرفش برداشت."یا دوست داری من برات ببندمش؟"



"اوه،اره؟"هری با تمسخر گفت.از صندلی نمیخیز شد و دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه،اما با دیدن شخصی که پشت سر اون پسر مو مشکی از آشپزخونه خارج شد،صداش تو گلوش گیر کرد و نفسش در سینه‌اش حبس شد.


illegal|l.SWhere stories live. Discover now